باران عشق
سیاهی شب
نم نم باران
هوای گرفته
و دلی که هوس با تو بودن به سرش زده
با اینکه می دونه محاله و نشدنی
اما حرف گوش نمی ده اخه مگه می شه آدم تو عشق خود دار باشه.
چجوری تو رو از یاد ببرم
چجوری تمام خاطراتی که باهم داشتیم فراموش کنم
وقتی این دلم به عشق تو می تپه چطوری اون رو نادیده بگیرم.
کاش از من دور نمی شدی کاش روز های گذشته بر می گشت و تو رو در کنارم داشتم…
قسمتی از رمان :
کلید تو در چرخوندم، وارد خونه شدم یه نگاه به خونه نقلی پنجاه متریم انداختم؛ رو مبل نشستم خسته تر از همیشه بودم و کلاس های که امروز داشتم من از پا در آورده بود؛ با این حال راضی بودم که تونستم تو تهران خونه بگیرم و دور از پدر و مادرم اینجا مشغول به درس بشم. یادمه اون روزا اونارو با چه مصیبتی راضی کردم که دخترشون از تبریز به اینجا بیاد چند سالی اینجا دور از چشمشون زندگی کنه. نفس کلافه ی کشیدم گوشیم از تو کیفم در آوردم، با دیدن ده تا میسکال از مادرم اخمام کشیدم تو هم، همیشه عادتش بود که روزی صد بار بهم زنگ بزنه و به من گوشزد کنه برگردم تبریز، می دونستم برای چه انقدر پا فشاری می کنه چون مجبور بودم به ازدواج اجباری با پسر عموی که از روش شرارت و پستی می بارید…
عالییییییییییی
خوب بود
به شدت پیشنهاد میشه
جز بهترین رمان هایی بود ک خوندم
قشنگ بود
بد نبود
ارزش خوندن داشت
عالیه