پیشنهاد نودهشتیا:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
از ماشین پیاده میشوم و بعد از قفل کردن در ماشین، محوطه طولانی بیمارستان را طی میکنم و وارد بیمارستان میشوم؛ هر دکتر و پرستاری که از کنارم رد میشود سلام میکند و مشغول احوالپرسی میشود ولی من فقط به سلام سردی و تکان دادن سرم اکتفا میکنم.
از دور یاشار را میبینم که به سمت من میآید، به من که میرسد یک تای ابرویش رو بالا میدهد و میگوید:
– سلام خوبی
من: سلام تو خوبی
– ممنون، امروز دکتر صالحی نمیاد فکر کنم خودت باید بری اتاق عمل.
من: ساعت چند؟
– یازده
– باشه ممنون
یاشار بهترین دوستم است که او را همچون برادر خود دوست دارم.
به ساعتم نگاه میکنم که نه صبح رو نشان میدهد، با قدم هایی محکم به سمت اتاق ریاست میروم دم اتاق به خانم نوری میگویم برایم قهوه بیاورد و خودم وارد اتاقم میشوم.
مشغول چک کردن پروندهها بودمکه تقهای به در خورد.
– بیا تو
خانم نوری با آن همه ناز و آرایش تند وارد میشود و با ناز میگوید:
– آقای تاجیک قهوه رو آوردم.
سری به نشانه مثبت تکان میدهم و مشغول چک کردن پرونده میشوم؛ خانم نوری قهوه رو، روی میز قرار میدهد و عزم رفتن میکند.
من: خانم نوری؟
به عقب برگشته و با ناز میگوید:
– جانم
لفظش را دوست ندارم پس اخم میکنم و میگویم:
– پرونده بیماری رو که آقای صالحی ساعت یازده خواستن عملشون کنند رو برام بیار.
بی توجه به اخم من، لبخندی میزند و “چشم” بلند بالایی میگوید و از در خارج میشود.
چهار ماه بود که بیمارستان رو خودم اداره میکردم و به کارهای آن مسلط بودم البته یاشار همیشه کمکم میکرد؛ یاشار در این بیمارستان کار میکرد و دکتر مغز و اعصاب بود.
تقهای به در خورد و خانم نوری وارد شد، بعد از گذاشتن پرونده بر روی میز از در خارج شد.
پرونده رو باز کردم و همهی موارد ذکر شده در آن را با دقت خواندم؛ بیمار علاوه بر قلب دچار مشکل کلیوی هم بود پس قطعا عمل سختی در پیش دارم چرا که بدنش ضعیف است و احتمال به هوش آمدنش فقط چهل درصد است، اما خب منم دکتر حاذقی بودم و در طی این یک سال که کارم را شروع کرده بودم هنوز کسی زیر دستم از دنیا نرفته بود، به خاطر همین خدارو شکر میکردم.
ساعت ده و چهل دقیقه بود که از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق عمل رفتم.
وارد اتاق عمل شدم حدود پنج نفر اونجا بود که شامل تکنسین اتاق عمل، متخصص تجهیزات پزشکی و متخصص بی هوشی بودند؛ با دیدن من تعجب کردند چون کم پیش میومد که عمل انجام دهم، آقای نیازی رو به من گفت:
– جناب تاجیک از بستگان هستند که خودتون شخصا برای عمل تشریف آوردید؟!
من: خیر
در همین حد کافی بود و نیازی به توضیح بیشتر ندیدم.
متوجه نگاه خیرهی دو تا دختر جوان که در نقش تکنسین بودند، شدم ولی اهمیتی ندادم و با صدایی رسا گفتم:
– کارتون رو شروع کنید.