نفهمید چه مدت گذشته است، اما آن قدر طولانی بود که هزار بار با خودش تمام اتفاقات این چند سال را مرور کرد و ده هزار بار حسرت نداشتههایش را بخورد.
تقهای به در خورد و چرت افکارش را پاره کرد. دست از روی چشمانش برداشت و منتظر باز شدن در ماند. کسی را غیر از مهماز نداشت که یادش کند.
لای در که باز شد، سر مهناز وارد اتاق شد، سعی کرد لبخند بزند. برای او این بار نشدنی بود. انگار عضلات صورتش فلج شده بود. حالت نمیگرفت که نمیگرفت.
– اجازه هست؟
در حالی که نیم خیز میشد، پاسخش را داد.
– بیا تو. اجازه گرفتنت چیه؟
مهناز همان دم در ایستاد. دست به سینه، به چهارچوب در تکیه زد.
– چقدر زود داری میخوابی!
نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد. دو دستش را داخل موهایش برد. آنها را به عقب راند و دستانش را همان جا نگه داشت.
چشمانش خیره به جایی روی فرش کرم قهوهای زیر پایش بود.
– خستهم امشب.
مهناز تکیهاش را از چهارچوب در برداشت. قدم قدم به او نزدیک شد. آرام و با ناز راه میرفت.
از همان روزی که دیده بودش، راه رفتنش همین بود. خانمانه و نفس بر.
تشک تختش که پایین رفت، دیگر نتوانست در برابر وسوسهی نگاه کردن به چهرهی زیبایش، مقاومت کند.
نگاهش روی لبخند زیبا و چشمان براقش چرخید. لبان کوچک و زیبایش، موقع حرف زدن حسابی تحریککننده میشد.
هی فریاد میزد و بوسه میخواست، بیخبر از دستان بستهی مرتضی.
– از اومدن مامان ناراحت شدی؟دستپاچه شد. هیچ دوست نداشت مهناز را دچار سو تفاهم کند.