لاله قصد نداشت بیخیال نگاه دلتنگ و خیرهاش شود. برای همین تارخ به اخم هایش وسعت داد و محکم گفت:
_ میخوای به چشات استراحت بده! اینطور زل زدن خوب نیست براشون.
رنگ از رخ لاله پرید. به تته پته افتاد.
_ ببخشید…آخه شوکه شدم دیدمتون.
با استرس چند قدم جلوتر آمد و با لبخندی مضطرب زمزمه کرد:
_ امیدوارم سفر بهتون خوش گذشته باشه. خوش اومدین به خونه.
تارخ نگاه گذرایی به لباس های لاله که کمی متفاوت تر
از همیشه بود انداخت.
شلوار جین تنگ و کوتاهی پوشیده بود همراه با یک مانتوی تابستانی کوتاه. کتانی های سفید و کیف کوچکی که ضربدری روی شانهاش انداخته بود نشان میداد در حال بیرون رفتن است.
تارخ در جواب به خوشامد گوییاش به نشانهی تشکر کوتاه سر تکان داد. هر چند از لفظ خانهای که لاله به کار برده بود خوشش نیامده بود. اینجا خانهی او نبود.
ظاهرا لاله قصد رفتن نداشت. برای اینکه به او یاد آوری کند قبل از دیدنش قصد انجام چه کاری را داشته است، با اشاره به کیفش پرسید:
_ جایی میری؟
لاله با ذوق جواب داد:
_ بله عروسی حسام نزدیکه با درسا قرار گذاشتیم بریم خرید لباس.
به سمتی که اتاق علی در آنجا بود اشاره کرد.
_ خیالتون راحت علی خوابه. سپردم حواسشون باشه بهش تا بر میگردم.
تارخ مجدد سر تکان داد.
_ باشه میتونی بری.