از اتاق که بیرون رفتند، طیبهخانوم نگاهشان کر
از چشمهای پسرش خواند که جواب قطعی را گرفته
خودش کل کشید و بقیه هم دست زدند
الهه کنار گوش مادرش گفت
– حالا یعنی دیگه راستی راستی جواب مثبت داد
طیبهخانوم پشت چشمینازک کرد
– از خداشم باشه دخترهی زبوندراز با اون چشای تابهتاش، کی بهتر از برادر خوش قد و بالای تو
پسر سادهی من که معلوم نیست عاشق چی چیِ این دختره شده؟
آه کشید
– هی مادر، چی بگم، یا نصیب و یا قسمت، انگاری قسمت مِهدی طفلیامم اینه
حسین ایستاد و ظرف شیرینی روی میز را برداشت و مقابل همه گرفت
خوشحالی از چهرهی همهشان هویدا بود
البته به جز الهه و طیبهخانم که اظهار خوشحالی میکردند و خودِ آذردخت که پررنگترین حس در سرش نه خوشحالی که سرگرمی بود
بیش از هرچیزی هیجان این را داشت که از غل و زنجیر محدودیتهای پدرش رها شود
ساناز لبخند به ل*ب داشت اما نگرانی در چشمهایش شناور بود و آذردخت خواست خیالش را راحت کند که چشمکی زد و گازی به شیرینینانخامهای در دستش زد و دل مِهدی برایش زیر و رو شد
آقاقدرت حرف مهریه را پیش کشید که طیبه خانوم مداخله کرد
– اِ وا، آقاقدرت، باید چهارتا بزرگتر بیاریم بعد حرفای اصلی رو پیش بکشیم، زشته بالاخره خواهرام برادرام خونوادهی خودت یا خونوادهی آقاابراهیمایناهم باید باشن
فوقالعاده
رمان جذابی بود
تبریک به نویسنده