گم که میشوم دلم کمی مهربانی با چاشنی نگرانی میخواهد که اسمم را مدام نجواگرانه بخواند؛ و من دوباره پیدا شوم به امید بودنش!
گم شدن در سپیدی یا سیاهی فرقی ندارد وقتی که تو بخوانی مرا، بهم میزنم سیاه و سپید را برای پیدا شدنم برایت؛ به قول کارو:
«سپیدی آن را در سیاهی این میجستم…و سیاهی این را در سپیدی آن!»
اما به ناگاه، رنگ ها را در خود میبلعد سیاهی، هنگامی که دور میشویی و باز من میمانم و سیاهی که در آن اسیرم و نمیدانم اکسیر رهاییام از این رنگ نفرین شده چیست؟
گم که میشوم، دلم کمی بازی با کلمات را میخواهد که دل نگران به سویم میآیند… .
گم که میشوم در چشمان شب رنگت؛ برای هزارمین بار احمقانه دلم میخواهد زمان و مکان را فراموش کنم و عقربه ها به احترام گم شدن در بین سیاهی دوستداشتنی چشمانت بایستند، شکوفه ها باز نشوند، کبوترها پرواز نکنند… جهان بایستد به احترام گم بودنم!
و من گاهی میفهمم گم شدن در تاریکی همیشه بد نیست؛ گم که میشوم در نگاه تاریک رنگت تازه زندگی معنا میگیرد!
گم که میشوم، دلم کمی بازی با کلمات را میخواهد که دل نگران به سویم میآیند… .