به که گویم قلبم بیمار توست؟
به که گویم عشقم از آن توست؟
چو لبانم درد کشند
از بیان کلمه عشق،
تو نرو از میان خاطرات گمشده و پست سرشت!
نگریستن به بافتههای درهم تنیدهی گیسوانت،
شده رویای چند سالهام.
نگر مجذوب کنندهات،
شده م*س*ت آور من!
دگر طاقت ندارد این دل، ز دوری تو!
گر میایی،
خود را هلاک کنم در این شب مهتابی!
آوازهی زمین به گوش فلک رسیده
و آسمان می گرید از شوق در آ*غوش کشیدن معشوق!
اما مگر دست این دو عاشق به یکدیگر می رسد؟
مگر خورشید به ماه رسید که این دو رسند؟
دوای این درد چیست که جان می دهد و جان می گیرد؟!
کنون که پی بردم راه تیمار کردنم چیست، کجا بیابم عشق گم گشتهام را ای زادهی نجیب؟!
این گرداب آسمانی، ز طوفان عشق بیمار است
و زمین، ز عاشقانههای فلکِ دور دست!
هر روز و دقیقه و هر ثانیه،
. به امید آمدنت چشم میدوزم به آن پهنهی آبی که نامش آسمان است
تا چه اندازه چرخهی روزگار قصد دارد من و تو را بچرخاند تا مبادا دستمان به یکدیگر برسد؟ کردگار
میداند!
ذهنم، آغشته شده، از فکر تو! محبوس شدم در خاطرات ز تو!
در به در گشتم به دنبالت،
نبودی!
قدم به قدم شمردم ردِ کفشهایت را،
نبودی!
بو کشیدم چو حیوانی وحشی،
نبودی!
گریستم بلکه خود بیایی،
نیآمدی!