درست همان زمان که زندگی بی رنگ میشود.
مداد سیاه دست میگریم
و دوباره زندگی را خط خطی میکنیم،
اما غافل از تکرار یک تکرارِ تکراری
دست به کشیدن یک تکرار میزنیم
و نام آن را تولدی جدید میگذاریم.
تولدی که به مرگ می رسد و مرگی که به تولد نمیرسد.
فهمیدهام با مرگ نمی شود زندگی کرد.
مداد سفید دست گرفتهای و موهای مرا رنگ میکنی
غافلی از اینکه من خیلی وقت است که تو را رنگ میکنم
با مداد سیاه…
آن هم تک تک روزهایت را
دیر کردی رفیق…
من خیلی وقت بود که منتظرت بودم،
منتظر اینکه بیایی و موهایم را در دفتر نقاشی سفید کنی
دنیا دیر رسیدی…
آنقدر سیاهت کردهام که سپیدی موهای من در این خلاء سیاه به چشم نمیآید…
دیر رسیدی.
دقیقا بعد از مرگ سهراب!
ای کاش زودتر میآمدی…
ای مرگ! ای رفیق نیمه راه!
گاهی تا یک قدمیام حست کردم.
اما بی معرفتی کردی و پا پس کشیدی.
خیلی منتظرت ماندم ای مرگ!
رفاقت دنیا برای من سودی نکرد.
از دنیای سیاه و سفیدش خستهام.
به دنبالم بیا!
من منتظرت هستم…
یک فنجان قهوه ی سرد میل داری؟!
تلخ است.
به تلخی زهر!
به تلخی درد…
به تلخی اشک!
یک فنجان قهوهی سرد با من صرف می کنی؟!
از تنها نوشیدن خستهام.
گلایه از تلخ بودنش نیست.
اما قهوه چه گرم و چه سرد تنهایی نمیچسبد…
یه فنجان قهوهی سرد بیاورم؟!
رایگان است!
چیز کمی است اما با هم میخوریم.
دلیل نمیخواهم،
مشکلی نیست اگر میل نداری.
من باز تنها مینوشم!کودک دبستانی…
مداد سیاه را اگر زیاد بتراشی کوچک میشود.
نوکش میشکند.
دست از سر داشتهها و نداشتههایش بردار!
کودک دبستانی قلب آدمها جای بازی نیست.
قلب آدمها مداد سیاه نیست