پیرمرد گوشهای نشسته است و لیفهای رنگارنگ و کوچک و بزرگش، روی پارچهای زمخت پهن شده اند. آدمها رد میشوند و توجهی به دستهای پینه بسته و سفیدی موهای سرش نمیکنند.
مردم بیتفاوت عبور میکنند و از دردِ دلش و تنگدستیاش چیزی نمیدانند. عزت نفس مانع از تمنای مرد فرتوت، برای خریده شدن تنها داراییهایش میشود. چشمهایش را بر زمین دوخته و انتظار میکشد که کسی بیاید و بگوید: «اِ اینها چقدر قشنگ هستن، ببخشید آقا این چنده؟!»
کف دستانش را چند بار با شلوار خاکیاش تماس میدهد تا شاید از شرّ خشکی آنها خلاص شود، اما بیفایده است. به ناگاه خدا به اون نگاه میکند و فرشتگان برای رأفت قلبش، برای دل دردمندش اشک میریزند.
دختر بچهای، با پوستی سفید رنگ و موهایی خرمایی که بافته شده است، دست مادرش را میکِشد و میگوید:
– مامان من از این لیفها که شبیه ماهی هستش میخوام.
مادرش لبخند میزند و میگوید:
– ببخشید آقا این که شبیه ماهی هستش، چه قیمته؟
پیرمرد لبهای خشک شدهاش را با خنده باز میکند و میگوید:
– پنج هزار تومن.
پول را میگیرد، به خدا نگاه میکند و شکر میگوید، و خدا همیشه نظارهگر است؛ نظارهگر دلهای دردمند و چشمان منتظر…
دلتنگی سخت ویرانکننده است! همچون باتومی میماند که به دست مردی بیرحم سپرده شده و ثانیه به ثانیه، بر پیکر دردمندت فرود میآید.
دلتنگی مانند خیلی چیزهاست؛ مانند نبود کپسول اکسیژن برای جانباز شیمیایی، مانند هوای پاک با هفتاد و هشت درصد نیتروژن برای ماهی قرمزی که بیرون از تنگش افتاده و…
دانلود دلنوشته فاطر