چندوقتی است
گریههایم، برای عروسکی که سینهاش شکافت و فواره خون پنبهای بیرون زد!
چند وقتی است خنده و ذوقهایم به سبب آبنبات خوشمزهی پدربزرگ نیست.
چند وقتی است که دیگر چیزی سرجایش نیست؛
کودک و کوچک بودیم
اما دنیامان به وسعت دریاهای پهناور عظمت داشت!
کودکی رفته و به جوانی رسیده است!
# بی همتای بی پایان
برگهای دفتر زندگیام را ورق میزنم، دفتری که حکایت بودنت را میدهد.
دفتری که یک سوم آن، تو بودی و من… شاید که نه، حتما عاشقی بیش نبودم!
چه قدر قشنگ بود یک سوم اول آن دفتری که با تو، خنده مهمان نا خوانده لبهایم میشد اما چرای خندههای را نمیدانم.
تو عاشق شدی یا من سرد شدم، تو بی معرفت شدی یا من…
معشوقهی بدی بودم؟! نمیدانم!
هر چه که بود در دو سوم بقیهی این دفتر، تو نبودی؛ من بودم و کوله باری از سختیها! من بودم و تنهایی، من بودم و بی کسی و تو از منی که عاشقت بودم بی خبر بودی.
یادت می آید چه شیرین ادعای عاشقی میکردی؟ من که هرگز فراموش نمیکنم، مگر میشود آن ادعای شیرین را فراموش کرد؟! شاید تو فراموش کردی که رفتی و پشت سرت را هم نگاهی ننداختی، برو عشق جانانم، برو!
با خیال راحت برو.
خط به خط به آخر این دفتر نزدیکتر میشوم و سطر به سطر از تو و خاطراتت و یادت فاصله میگیرم.
این ورقهای آخر چه قدر به آرامی میگذرد، گویی قصد مرگم را کردهاند، مرگی که بی شباهت به مرگ تدریجی نیست.
شاید که نه، حتما به آخر این دفتر رسیدهام ولی حکایت عشق من هنوز باقیست، حکایت بی معرفتی تو هم باقیست، حکایت رفیق نیمه راه بودنت هم هنوز تازگی دارد…
دانلود دلنوشته دلبرانه واژگون