چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
میخرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانهها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود
ناودانها نالهها سر داده در
ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
میخزد بر سنگفرش کوچههای دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبایی دری میگشاید نرم
میدود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
بانگ پای رهرو از پشت دیواری
باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس
باران میکشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه میپیچد نفسهاشان
نالههای شوقشان ارزان و وهم انگیز
چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی مینالد که آیا کیست دلدارش؟
شاخهها نجوا کنان در گوش یکدیگر
ای دریغا… در کنارش نیست دلدارش
کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد بانگ پای رهروی از پشت دیواری
میخزد در آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری
بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس؟
وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید؟
پنجهاش در حلقه موی که میلغزد؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید؟
تیرگیها را به دنبال چه میکاوم
پس چرا
در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟
نه… دگر هرگز نمیآید به دیدارم
پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک میبندد
مرده ای گویی درون حفرهی گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد میخندد
(فروغ فرخ زاد -باران)
★بخشی از دلنوشته★
شب اول:
ببار باران، ببین برایت غصه آورده ام!
ببین چشمانی را که منتظر آمدنت هستند، چشمانی را که از گریه خشک شده اند و آمدن تو را لحظه شماری میکنند. ای باران، ای هم نفس غصهی تنهایی چرا غمگینی؟ ای دل نوشتهی غم انگیز قاصدک ها فریاد بکش، خودت را خالی کن.