سنگینی سایهی به پرواز در آمدن گلولههای اجبار بر سرم سنگینی میکند
و دستانم از ترس به ل*ب آوردن حقیقت میلرزند.
نمیدانم کدامین قانون نانوشتهای اینگونه مقدر کرد
و توانایی پس زدنش را در خود نمیبینم.
خدایا، محتاج یاریات گوشهای کز کردهام
دردی که چندین روز متوالی درگیر آزار منِ بی پناه شده بود، حال بیش از هر لحظهی سپری شده، وجودم را به لرزه وا میداشت. گمان میبردم حرفهایشان جدیتی در خود نداشته باشد؛ اما آنها بر سر تصمیمی که برای آیندهام گرفته بودند، استوارتر از سایرِ به صُلابه کشیدنهای گذشتهشان ایستاده بودند؛ پا پس نمیکشیدند و باز هم هجوم سیل اشکهایم در هالهای از وانمود کردنهای کشنده که چون تیغی قلب تکهشدهام را به سیخ میکشیدند.
سرم را میان زانوان جمع شده و در آغوش سرد و یخزدهام گم میکنم و حرکت مواجگونهی خاطراتِ تلختر از زهری که تلاش در پس زدنشان داشتم، جلوی دیدگان تارم میرقصند. تمامی رخدادهای شومی که لحظات زندگی حقیرم را رقم زده بودند، از آغاز تولدم، همزمان با من، دخترکی که به تنهایی با سیاهیِ احاطه کنندهاش به مبارزه پرداخت، شروع به رشد و جوانه زدن کردند. نمیدانم و هرگز هم نخواهم دانست که کدام دستِ تقدیر سنگدلی سرنوشتم را اینگونه رقم زد؛ تا اسیر دست خانوادهای شَوَم که تنها در پی تحمیل خواستههایشان بر جسم نحیف دخترشان هستند؛ دختری که حضورش و پا به دنیا گذاشتنش طبق بیانیههایشان، چیزی جز سرافکندگی به همراه نداشته است؛ چرا که او جنس* مقابل «پسر» بوده و تا جایی که به خاطر دارد علل برتری این موجود نَر، در درکش گنجایش نیافتند.