امشب یک شب متفاوت است، در عین حال صدای پارس سگ می آید که همانند گرگ ها زوزه میکشد، گرمای شدیدی را بر روی پوستم حس می گکنم که بسیار آزار دهنده ست، دیگران خواب هستند و به ساعت نگاه میکنم، راس یک صبح! لعنتی! چرا یک؟
کلافه چشم میچرخانم و به صفحه کیبورد کوچک موبایل خیره می شوم. انگشتانم را تند-تند حرکت می دهم و کلمه به کلمه تایپ میکنم. چرا میلرزند؟ چرا صدای پارس سگ نگهبان تمامی ندارد؟ چرا مدام چشمانم می میروند؟ خوابم میآید! این جا پایان است و یا نه!
برگردیم به چند ساعت پیش، با شروع واقعی داستان.
حدود چهار ساعت پیش، ساعت نه شب، روز پنج شنبه، هفتمین روز از ماه شهریور.
کلافه غر میزنم و با خودم کلنجار میروم که چرا این رمان تمام نمیشه؟ زیر لبی به خودم لعنت میفرستم که چرا ویراستار شدم! واقعا چرا؟(حال: گرما آزار دهنده ست و تایپ کردن سخت و تقریبا غیر ممکن) با سرعت هرچه تمام تر غلط های تایپی را جدا و سپس ویرایش میکنم!(حال: درصد شارژ بیست و شش درصد! یعنی باید هرچه سریع تر داستان را بنویسم) با انگشتانم عرق های روی پیشانی ام را پاک میکنم و به ادامه کار مشغول میشوم.