میخواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد. رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد، شکست شیشه غم هایم و پر شد از شادی روزگارم. نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم، نه مثل پرنده در آسمانها… من تو را بی رویا، همینجا در کنار خود میبینم!
نشستهای روی پاهایم، خیلی خوب فهمیدهای که چقدر دوستت دارم و بلند فریاد میزنی دوست داشتنت را… بی قید و شرط، بی منت، بدون خواهش، بدون التماس! من تو را دارم، تو اینجا هستی دقیقا کنار من! چند لحظه به وسعت تمام لحظهها نگاهت میکنم و همین میشود که من تو را حس میکنم.
یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانهات پر کرده. تویی قبله راز و نیازهایم، دستانت را به من سپردهای و گرم شده دستهایم.
تا همینجا، همین خط، بگذار آخر خطمان را نشانت دهم، آخر خط ما یک نقطه چین بی پایان است… میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی و جاودان است …!
***
در اتاقش را باز کرده و از آن خارج شد. نگاهش به اتاق روبهرویش که اتاق خواهرش بود، افتاد. به سمت آن رفته و تقه ای به در وارد کرد. پس از چندی در اتاق باز شده و چهره ی خواب آلود دینا در مقابل دیدگانش نمایان میشود.