به آن جایی رسیدم که احساس دریده شدن دارم!
به آن جایی که تنگناست و درجه حرارتش من را به یاد جهنم میاندازد…
چه میگوید این احساس؟ من چه خطایی مرتکب شدهام؟
صدایی از درونم می گوید:
«خطا تر از اینکه به خدا دل نسپردهای؟!»
همیشه به مادرم میگفتم که میخواهم تختم را جلوی پنجرهی اتاقم بگذارم؛ ولی خب مادرم ترس زلزله را داشت.
حالا که نبود، غمی برای زلزله نداشتم. برایم مهم نبود که بر سرم نازل شود یا نه! زندگیام را میکردم و منتظر بودم که فقط تمام شود.
روی تختم نشسته بودم و سمت چپ بدنم رو به دیوار پنجره تکیه داده بودم. به رفت و آمد مردم نگاه میکردم و مثل آدم های کلیشهای نمیگفتم: «خوشا به حال این مردم که حداقل کسی را دارند»
بخشی از داستان:
همیشه به مادرم میگفتم که میخواهم تختم را جلوی پنجرهی اتاقم بگذارم؛ ولی خب مادرم ترس زلزله را داشت. حالا که نبود، غمی برای زلزله نداشتم. برایم مهم نبود که بر سرم نازل شود یا نه! زندگیام را میکردم و منتظر بودم که فقط تمام شود.
روی تختم نشسته بودم و سمت چپ بدنم را به دیوار پنجره تکیه داده بودم. به رفت و آمد مردم نگاه میکردم و مثل آدم های کلیشهای نمیگفتم: «خوشا به حال این مردم که حداقل کسی را دارند» نگاهشان میکردم و میگفتم:« یکی به داد کسانی برسد که مانند من تنها هستند.»