فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد، سزای اوست
بگذار عمر بی تو، سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود
رازی نحفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش! لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت، صدایی شنیدنی است
بگذار گفت و گو به زبان هنر شود
*فاضل نظری*
★بخشی از داستان★
وقتش رسیده است؛ وقت خوشی، وقت فراغت از کار، وقت رهایی از حل مسائل پیچیده و بی ربط، وقت بازی!
با عجله بند های کفشم را بستم و از خانه بیرون زدم. تا خود کوچه یک نفس دویدم. با اینکه خانه امان در پرت ترین جای محل بود، ولی وقتی خبر از بازی و دوستانم می آمد، این دوری و خستگی برایم بی معنا میشد و به جایش، لذتی وصف نشدنی سراپایم را در بر می گرفت و باعث میشد با قدرت بیشتری بدوم.
به محض ورودم، سیلی از سلام و احوال پرسی سراغم آمد. آن قدر در این محل بازی کرده بودم که همه، حتی کسانی که خیلی کم به آنجا سر می زدند، مرا می شناختند. به جز دو نفر که به دیده تحقیر مرا می دیدند. از من و بچه ها حدودا سه سال بزرگ تر بودند.
دانلود داستان در انتظار رویا
داستانی بسیار جذاب و فوق العاده قلم قشنگی داره نویسنده