دادگاه مملو از افراد
میگویم؛
انکار، تهمت و ناحق میشنوم
طرفدار و شاهد دارم
دوباره میگویم
میشنوم
قاضی میگوید؛
چکشش را بر میدارد
بر روی میز ضربه ای میزند
آه…
نحس است… نحس!
★بخشی از داستان★
قاضی_ خانوم جونیور! اظهاراتتون رو میشنوم.
اصلا در حالی نبودم که بتوانم چیزی بگم. طرف راستم نشسته و طلبکار به من خیره شده بود. ناخن هایم از فرط یخ زدگی کبود شده بودند؛ اما با این حال عرق از دست هام میچکید و نیاز به پنکه ای داشتم تا دست های یخ زده ام را رو به رویش بگیرم.
تمام افراد اطرافم به من خیره شده بودند. اگر حرفی نمیزدم، محکوم به تهمت میشدم. با همان احساسات ایستادم و شروع به حرف زدن کردم.
لرزش صدایم انکار نشدنی بود، ولی حرف میزدم و این خودش خیلی هم فوق العاده به حساب می آمد
– سه هفته پیش از طرف زک سندرا به خونهی دوستش، کریستوفر مارک دعوت شدم.
نگاهی به چشمان همچنان طلبکارش انداختم؛ گویی آتش، انرژی مضاعفی به بدنم وارد کرده باشد. ادامه ی صحبتم، این بار لرزشش از عصبانیت بود:
– زک دو ساله که نامزدمه! قبل از نامزدی هم نزدیک سه سال میشناختمش؛ بهش اعتماد کامل داشتم و دارم. متاسفانه این زک بود که کمتر سه ماه از آشنائیش با کریستوفر میگذشت!