دانلود رمان تنهاییات را میخرم
باالتنهاش را از قاب پنجره بیرون برد و فریاد زد: چ ی کار م ی کنی آران؟
همان موقع شاخه ای که از آن آویزان شده بود، شکست و پخش زمین شد.
باران هم با ترس از پشت درخت بیرون آمد و به سمت قُلش رفت.
نگاه تهنیا اینبار به میخی که دست باران بود، افتاد.
حسش تشدی د شد.
این بار واقعا راه نفسش بسته شد و چشمانش سیاهی رفت!
آنقدر تنش سست بود، که همانجا سر خورد و روی زمین نشست.
عالی تر از این نم ی شد!
آن درخت انگور، مثال مظهر عشقشان بود!
اما این را نم ی شد به دو کودک شش ساله بفهماند.
آن دو که درک نمی کردند با هر آسیبی که درختش م ی بیند، قلبش مچاله می شود!
پس مقصر نبودند…
قبل از اینکه شمع عمر پدرش خاموش شود، با هم به کمک زانیار آن را کاشته بودند.
خودش، پدرش و عشقش!
اما حال هردوی آنها را به نوعی از دست داده بود.
پس منطق ی بود که به خاطر شکستن شاخه، یا حکاک ی یادگار ی روی تنهاش غمسار
شود؟
نه!
کامال به دور از عقل بود.
همان بهتر که آسی ب ببیند و از بین برود؛
وگرنه با هربار دیدن آن و مرور خاطرات کودکی تا به امروز، خود از بین می رود…!
وای من عاشق این رمانم. خیلی خوبه??
رمان خوبیه
خیلی قشنگ بود??اما چرا همه کاورها با اسم اشتباهی ین
خوب بود حتما بخونین