دانلود رمان بالاپایین اعتماد
خواستم ادامه بدم که صدای خانم عابدینی رسید به گوشم
-خانم راد چند لحظه…
رو به بچه ها گفتم :
-بچه ها چند لحظه صبر کنید
یه نفس عمیق کشیدم و با همون لباس باله که تنم بود رفتم سمت اتاق مدیریت…
در زدم و وارد شدم و بستمش
-بله؟
-ماهورا به مادر کیانا چی گفتی که گولهِ آتیشه!؟
اخم هام رفت تو هم
-چیز خاصی نگفتم! برگشته به بچش گفته رقص باله به دردت نمیخوره برو کلاس زبان! دختره هم پیش من اومد گریه کرد گفت مامانم اجازه نمیده بیام! منم گفتم به مامانش بگه استادمون شهریمو میده من ادامه میدم، اما اون خانم از خود راضی حتی جونش نمیگیره این بچه رو تا آموزشگاه بیاره! حیف این بچه و علاقه ای که داره حالا خانم ناراحت شده که من با ماشینم میرم دنبال دخترش و دوباره میبرمش خونه!؟
-حالا چی میشه این یه شاگردت نیاد! ؟
-من وقتی دارم استعداد رو توش میبینم چرا باید اجازه بدم جلوش گرفته بشه!؟
-ماهورا این چندمین شاگردته که تو خرجش رو میدی و هر دفعه هم همین رو میگی!
محشرهههههههههه
خیلی قشنگ بود
خوب بود
به شدت پیشنهاد میشه😍
خیلی خوب بود
بد نبود
خوب بود اما میتونست بهتر باشه🌹
عالی👏🏻👏🏻👏🏻
خوب بود کاش آخرش بهتر تموم میشد یعنی میشد بهتر نوشت ممنون ازتون❤️