تهران خفقان گرفته بود. هیچکس نفسش درنمیآمد. همه از هم میترسیدند. خانوادهها از کسانشان میترسیدند. بچهها از معلمانشان؛ معلمان از فراشها و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند. از سایهشان باک داشتند. همهجا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام، مأمورانِ آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی، همه به دوروبرشان مینگریستند مبادا دیوانه یا ازجانگذشتهای برخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند.
***
وقتی سینما تاریک شد، از من پرسید: «اسم شما چیست؟» گفتم: «فرنگیس». همینکه صدای مرا شنید، با چشمهای درشتش که در تاریکی مانند چشمهای گربهای سیاه میدرخشید، به من نگاه کرد و من مانند دختری بیچاره که در دست مردی مقتدر اسیر شده، برگشتم و به او نگاهی که پر از عجز و لابه، پر از التماس و التجا بود انداختم. گفت: «مثل اینکه شما را جایی دیدهام.» گفتم: «من شما را هیچجا ندیدهام.» گفت: «صدایتان بهگوشم آشنا میآید.» گفتم: «خیال میکنید.» چرا دروغ گفتم؟ برای اینکه میخواستم پیوندی که زندگی مرا در گذشته به حیات و هستی او بسته بود، قطع شود. نمیخواستم بفهمد من همان دختر سرسریِ دمدمیِ پرروی کارگاه نقاشی در خیابان لالهزار هستم. میخواستم برای شخصیت من ارزش قائل شود.