*ریحانه
-خانم فخار متاسفم،من از ایشون کاملا بی خبرم
تلفن را میان شانه و گوشم فشردم و پیاز ها را هم زدم ، درمانده برای بار چندم حرفم را تکرار کردم
-اخه اقای صبوری چطور میشه کامران دوست شما بود،بهار من کوچیکه ،دستم به هیچ جا بند نیست
مرد خسته بود شاید هم دلش سوخته بود برای من و بهار کوچکم اما کاری انگار ازش بر نمی امد
-بله من و کامران دوست و همکار بودیم اما فقط توی شرکت ،باور کنید اگر خبری ازش داشتم یا یکی از دوستان میدونست کجاست من بهتون میگفتم
حرف هایش دلم را سیاه کرد،قدرت از دست و پایم گرفت،بی خیال پیاز ها و کار نصفه و نیمه ام شدم، زیر گاز را خاموش کردم
حرفی برای گفتن نمانده بود،جز تشکری خشک و خالی و خداحافظی
تلفن را روی میز ناهارخوری انداختم و روی صندلی نشستم، خسته بودم،درمانده و مضطرب از مامور و شاکی که معلوم نبود دوباره کی به سراغم می امدند
نگاه کدر شده و بغض کرده ام توی سالن کوچک و دوازده متری چرخید،روی بهار غرق در خواب نشست،دکتر گفته بود باید مواظبش باشم و زیاد در مقابل سرما قرار نگیره
دلم میخواست از دکتر بپرسم چجوری،وقتی روز و شبم را بهم هم گره زده بودم برای پیدا کردن کامران بد که بیاید و گندی راکه به زندگی ام زده جمع کند و برود
خیلی زیبا