_هیچی…
با یه پسر اشنا شدم!
سکوت کردم که صداش توی گوشم طنین انداز شد
_همین؟!
فقط… با یه پسر اشنا شدی؟!
پس دانشگاهت چی؟ ارزو هات؟
گفتم تو این چند سال دنیایی که میخواستی رو ساختی!
اشک ها و بغض جمع شده توی چشم و گلوم اجازه حرف زدن رو بهم نمیداد…
سرم رو به سمت شیشه برگردوندم تا اگر ابر چشمام بارید دید سامیار رو خیس نکنه!
_ایناز با توام!
نگای من کن!
اب دهنم رو برای فرو بردن بغضم قورت دادم…
و بعد با تمام توانی که برای گریه نکردنم داشتم گفتم
_سامیار…
خواهش میکنم…
بعدا راجبش حرف بزنیم
باشه؟!
نگاهش به چشماش پر از اشکم انداخت.
که نگرانی توی چشماش شروع به جولون دادن کرد.
به بیرون نگاه کردم،به طبیعت کنار تمدن شهرمون، به ادم هاش!
به همه چی… اما فقط چشمام میدیدن و ذهنم توی گذشته ها سیر میکرد!
***
چندین روز از دانشگاه میگذشت و کار من شده بود رفتن، اومدن و گهگاهی هم درس خوندن.
البته اگر ج*ر و دعوا های بین خودم و خانواده ام رو از اون وسط فاکتور میگرفتیم!
_ایناز… بیا ناهار!
بی میل گوشیم رو کنار گذاشتم و پایین رفتم…
دور میز نشسته و منتظر من بودن. روی صندلی همیشگی خودم جای گرفتم و به بشقاب خالیم نگاه کردم…
_سامیار نمیاد؟!
نگاهی به فرامرز انداختم که با لحن بی تفاوتی( میاد) ای زمزمه کرد.
ابرو هام بالا پرید و میلم به غذام بیشتر شد!
اون موقع ها دعوای بین سامیار و فرامرز خیلی زیاد بود.