دانلود رمان کاکادو
دانلود رمان کاکادو
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
شوایگر او را در آغوش کشید و خیره به لوسی که به کمک میز ایستاده بود و سعی می کرد خود از فرنی بخورد، گفت:
– اوه عزیزم!
مانا، جنیفر را تا خروج از خانه همراهی کرد و سپس، هنگامی که درب را میبست، با صدای افتادن کاسه بر زمین، به سرعت و ترپ چرخید و لوسی را بالای سر خرابکاریاش دید. لوسی که نمیتوانست درست و حسابی از فرنیاش بخورد، اعصابش خورد شده و با یک ضربه، آن را بر زمین انداخته بود. مانا به تندی سمت او رفت و گفت:
– لوسی!
کنار او روی فرش زانو زد و کاسهی سر و ته شده را برگرداند. چهرهاش را در هم کشید و غر زد:
– ای خدا!
لوسی با سستی و بیتعادل دست به شانه،ی مانا گرفت و سعی کرد قدمی سمت او بردارد. مانا که مشغول جمع کردن محتویات فرنی از روی پارکت بود، با احساس گرمای دست کوچک لوسی به روی شانهاش، سر به سمت او چرخاند که درست در همان لحظه، لوسی سر را روی شانهی او گذاشت و گویی که رخت خوابش را یدا کرده باشد، پلک بست و خوابید. مانا دستش را دور او پیچید و در آغوشش گرفت. لوسی، لباس مانا را در مشت کوچکش گرفته و آرام، خوابیده بود. مانا، با حس نفسهای منظم دخترک، لبخند نرمی زد و بوسهای به کنار شقیقهاش کاشت. بیسر و صدا، از جای برخاست و همانطور که گرمای تن لوسی را لمس میکرد، به سمت اتاقش رفت. او را روی تخت گذاشت و لایهی تو را رویش کشید. با بخند روی پیشانیاش را بوسید و با مکث عقب کشید. کمی خیره- خیره نگاهش کرد و بعد، با نفسی عمیق،
از اتاق خارج شد تا پس از ادای نماز و تمیز کردن پارکتش، به خواب رود. یک هفتهای گذشته بود. در این مدت، مانا بهتر از پیش میتوانست لوسی را مدیریت کند و لوسی هم، با او خو گرفته بود. آندریاس گهگاهی از سر لجبازی و یکدندگی، برمیخاست و بیتوجه به هشدارهای اطرافیانش، روی پا میایستاد و راه میرفت. یک جا نشستن عصبانیاش میکرد.
صبح بیست و دوم دسامبر، مانا با خندهی ریز مردانهای که در گوشهایش پیچیده بود، آرام لای پلکهای خود را باز کرد و سر به سمت صدا چرخاند. در ابتدا، مغز برای شناسایی یاریگر نشد اما
اندکی بعد، قامتی مردانه را زانو زده ای تخت و مشغول ناز و نوازش لوسی دید. از ترس حضور آن نفر سوم، به سرعت نیمخیز شد که مرد، به او
نگریست و لبخندی به پهنای صورت زد. مانا با وجود ضربان بالا و کوبندهی قلبش، خیره- خیره به مرد چشم دوخت و بعد مبهوت و مات ماند. مغز ترجیح داد موقتاً فعالیتی نداشته باشد و از این رو، مانا تا یک دقیقه تنها با شوک خیرهی او شد. مرد که انگشت اشارهاش اسیر مشت لوسی و لثههای تازه دندان
درآوردهی او بود، با ابروهای بالا فرستاده خیره به چشمان مبهوت مانا گفت:
– من رو ببخش که بیاجازه وارد شدم. نمیتونستم برای دیدن دخترم یک دقیقه هم تعلل کنم.
مانا که تازه چرخندههای مغز خواب آلود به کار افتاده بودند، با چشمانی که اشک درشان حلقه زده بود ناباور و بغض کرده گفت:
– باور کن اگه این هم خواب باشه من میدونم و لوسی!
کمی در همان حال به چهرهی صبور و سالم مرد نگریست و بعد همانطور که قطره اشکی از پس مژههایش میگریخت حیران گفت:
– من هیچوقت توی خوابهام ارادهی حرف زدن ندارم!
شوکه دستش را مقابل دهانش گرفت و با چشمانی اشک آلود، خیره به مرد نالید:
– کریس!
بغض گلویش را فشرد و بعد، سوز بینی و جاری شدن قطرهای اشک از پس مژههایش. کریس لبخند گشادهاش را ملیحتر کرد و به لوسی چشم دوخت. با دست آزاد و باند پیچی شدهاش روی سر دخترکش را نوازش کرد و گفت:
– ممنون که مراقبش بودی.
مانا از شدت احساسات خوب و بد، هق- هق آزاد کرد و با قلبی فشرده از شوک لب زد:
– کریس!
کریس که با غم به او مینگریست، سکوت کرد و لبخند کوتاه تلخی زد. مانا چنگ به موهایش انداخت و ناباور با هق- هق صدا زد:
– کریس!
کریس نفس عمیقی کشید و نگاهش را به لوسی که به نظر میآمد از همیشه خوشحالتر باشد دوخت. مانا گویی جز این تک اسم، چیز دیگری نمیتوانست به لب براند. زبانش برای کلامی دیگر نمیچرخید. ذهنش جز این نام، هیچ واژهی دیگری را نمیتوانست به یاد آورد. همهی احساسات مانا، در هم پیچیده شده بود و به راستی، چه شوک عظیمی بود! با شدت گرفتن هق- هقش، با دست صورتش را پوشاند. کریس لبخند را به طور کام از لبهای کالباسی درشتش زدود و هیچ نگفت. سکوت خانه را، فقط صدای گریهی شدید مانا میشکاند. مانایی که احساس میکرد قلبش بیش از این فشرده نمیشود و دیگر نمیتواند هیچ شوک
دیگری را متحمل شود. اصلاً، مگر بیشتر و سهمگینتر از این هم میشد؟ هضم دیدن فردی که تا به حال گمان میکردی دیگر نخواهد برگشت، آن هم درست در کنار و بالای سر کودکی که در این مدت پرستاریاش را میکردی، مگر به همین آسانی بود؟! دقایقی بس طولانی سپری شد و این، برای آنکه مانا را به خود آورد کافی بود. دو دستش را از روی صورتش برداشت و بینیاش را بالا کشید. با چهرهای سرخ، ملتهب و غرق اشک خیره به کریس با بغض نالید:
– تو مرده بودی!
کریس بوسهای به روی دست لوسی نشاند و بعد از او روی گرفت و به مانا دوخت. با لبخند و ابروهای بالا پریده خونسردانه گفت:
– سورپرایز! من اینجام.
مانا که همچنان گریهاش ادامه داشت، به سختی رسید:
– ولی چهطوری؟! من خودم دیدم.
دوباره به هق- هق افتاد و تأکید کرد:
– خودم دیدم.
کریس با همان بخند مهربانی که بر لب داشت گفت:
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان ناجوری / Mahdiye کاربر انجمن نودهشتیا