ماشین را در پارکینگ پارک کرده و وارد محوطه بیمارستان میشوم.
چندتا از همکار ها را در محوطه بیمارستان میبینم برایشان سر تکان میدهم.
دو شب از آن اتفاق و دیدار با اهورا زند گذشته است و حالا که مطمئنم از طرف او خیری شامل حالم نمیشود باید فکر چارهای دیگر باشم.
قبل از ورود به پذیرش و ساختمان داخلی بیمارستان متوجه حضور کسی پشت سرم میشوم.
برمیگردم ولی کسی را نمیبینم، نفسم را فوت میکنم و وارد پذیرش میشوم.
دکتر محتشم را میبینم، با دیدنم مثل همیشه لبخندی محجوبانه میزند و سر تکان میدهد.
دکتر محشتم استاد ما و یکی از خوش اخلاق ترین آدم های دورم است.
به طرفم میآید و سلام میکند.
– سلام دکتر محتشم ممنون بابت احوال پرسی.
– حال پدرت چه طوره ژوان دارو هاش رو مصرف میکنه؟
سری به نشانهی تایید تکان میدهم: فقط مسکن میتونه کمی آرومش کنه روز به روز هم داره بدتر میشه.
– من چندباری با اهورا تماس گرفتم ولی اصلا در دسترس نیست اگه قبول میکرد پدرت رو عمل کنه عالی میشد.
حیف بر خلاف نبوغ عجیبش توی پزشکی اخلاق و رفتار صحیحی نداره.
لبخندی غمگین زدم و سکوت کردم، دکتر محشتم مرد با وقاری است ۴۰ سال دارد و افتخارات علمیاش کم از اهورا زند ندارد نمیدانم چرا اصرار دارد عمل پدرم را دکتر زند انجام دهد.
هم قدم با دکتر زند و سه رزیدنت دیگر برای معاینهی بالینی وارد بخش میشویم.