دور هم نشسته بودنند و شام میخوردند که صدای در به گوش رسید.
منصور بلند شد و رفت تا در را باز کند.
عاطفه پرسید: یعنی کیه؟
رضا گفت: هر کی که هست مادر زنش خیلی دوستش داره.
بانو گفت: شاید بابا باشه. عصری به جمیله گفتم بهش بگه برای شام آبگوشت داریم بیاد اینجا.
اما نه پدرشان نبود.
آیلار توی تاریکی قامت مردی را تشخیص داد که حتی با حدس حضورش قلبش به تبش می افتاد.
و چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رسید.یقین پیدا کردکه خودش است.
جلو آمد و سلام و علیک کرد.
یک سبد تخم مرغ در دستش بود. ویک کیسه که مشخص نبود داخلش چیست
احوال پرسی اشان که تمام شد منصور گفت: سیاوش بیا بالا روی تخت بشین.
سیاوش اما لبه تخت و کنار آیلار نشست و گفت: نه ممنون همینجا خوبه.
مردک بی انصاف بود.
رحم نداشت. شهری شده بود. تیپ شهری میزد . ادکلن شهری میزد و خبر نداشت بوی ادکلنش چطور هوش از سر دخترک زیبا رویِ دهاتی می برد.
رحم نداشت با آن تیپ و با آن بوی ادکلن می آمد ور دل دخترک بیچاره که قلبش برای ثانیه ای هم نشینی پر پر میزد می نشست.