تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست!
از صفر که هیچ،
از منهای بی نهـایت شروع خواهم کرد.
و از هیچ چیز نمی ترسم.
من در آستانه ی مرگی مأیوس،
در آستانهی عزیمتی نابهنگام تــو را یافتـم.
وقتی تو به من رسیدی،
من شکست مطلق بودم.
من مرده بودم!
پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟!
★بخشی از رمان★
نه! توروخدا ولم کن! تو رو به مقدسات قسمت میدم ولم کن! بذار برم. لعنتی چی از جونم میخوای؟
فریاد زدم: نه!
ازخواب پریدم. نفس نفس میزدم. انگار یه کسی دست انداخته بود دور گردنم و خفم میکرد. دستم رو به سمت پارچ کنار تختم بردم و یه لیوان آب خوردم تا بهتر بتونم نفس بکشم. تمام بدنم یخ کرده بود. داشتم می لرزیدم. پتو رو محکم دور خودم پیچیدم و دوباره دراز کشیدم. باگذشت چهار سال از اون اتفاق لعنتی، کابوسش دست بردار نبود.
چرا ولم نمیکنه؟ چرا نمیذاره یه شب خواب راحت داشته باشم؟ چقدر دیگه باید زجر بکشم؟ تاوان کدوم کارم رو دارم پس میدم؟
چشمهام رو بستم تا دوباره بخوابم. صبح با صدای ساعت روی دیوار، چشمهام رو باز کردم. ساعت هفت رو نشون میداد. باید زود صبحونه میخوردم و به سرکار میرفتم. اگه دیر میکردم، بهانه دست رئیس می دادم. چون همین جوریش هم نمیخواست من توی شرکتش کار کنم.