به من اشاره کرد که دنبالش راه بیفتم به سمت خونمون تا شاید مثل قبل با پدرم صحبت کنه.. نمیدونم اون چند باری که اومده بود دمه خونمون موضوع بحث شون چی بود ولی میدیدم که گاهی دعواشون میشد حتی یکبار حسام خان یقه ی پدرم رو گرفت
بدترین حس دنیا بود
اینکه پدرم منو جای بدهیش به اون مرد قول داده بود…
تمام تنم میلرزید.. اصلا دوست نداشتم به خونه برسیم
وقتی وارد کوچه تنگ و بن بستمون شدیم جون از پام رفت انگار..
از حرکت ایستادم و اشکام روی صورتم راه گرفتن و آروم تو خودم هق زدم
دست خودم نبود.. دیگه از اون خونه و اون آدم که اسم پدر روش بود وحشت داشتم
حسام خان با شنیدن صدام برگشت سمتم، حالم رو که دید اون چند قدم فاصله رو پر کرد..
دستامو رو صورتم گذاشتم و از ته دل زار زدم، نمیدونم چرا دیگه کنترلی رو خودم نداشتم
انگار تازه عمق فاجعه ی زندگیم داشت پیش روم ترسیم میشد و من میدیم که کجای کارم..
_ لیلی خانم؟
دیدی که پلیسا بردنش، الان گریه ات برای چیه؟
…….. منو فروخته بود..
منو فروخته بود.. منو فروخته بود..
ازش میترسم..