_غزل جان نمیخوام روز به این مهمی دل چرکینت کنم امیدوارم از حرفام ناراحت نشی!
اگه کارای ما از دید تو مسخره اس ، پرستار شدن توام از دید من مزخرفه!چون اندازه سر مورچه مهربونی توی وجودت نیست!
قدمی به غزل که حالا سرخ ده بود نزدیک شد و ادامه داد:
_ نگران درامدمون هم نباش اونقدری هست که اخر ماه دستمون جلوی کسی دراز نشه!
ضربه سنگینی بود !
هم برای فرزانه که یتیم بود و طاقت زور شنیدن نداشت و هم غزل…
منظور حرف فرزانه واضحا غزل بود که حقوق ماهانه اش ظرف ده روز تمام میشد و اخر ماه لنگ میماند!
قبل از اینکه غزل دوباره دهان باز کند صدای خشمگین و عصبانی حاج بابا از حیاط بلند شد…
به یکباره همه به همدیگر نگاه کردیم و به سمت حیاط دویدیم!
یعنی چه چیزی باعث شده حاج بابا اینطور فریاد بکشد؟
قبل از اینکه از درب عبور کنم بازوم کشیده شد و صدای پر حرص غزل رو کنار گوشم شنیدم:
_ برای تو خوبشو میزارم کنار غنچه خانوم!فکر کردی نمیدونم تو به اون دوستت گفتی من اخر ماه کم میارم؟
هه!هنوز بچه ای!!
رهام کرد و وارد حیاط شد!
مات و مبهوت ماندم!
من؟
من به فرزانه چیزی نگفته بودم،فرزانه چندین بار با چشم های خودش دیده و با گوش هایش شنیده بود!