از بین جمعیت سیاه پوش، که آرایش چهره هیچ کدامشان فرقی با مجالس عروسی آنها نداشت، خودش را بیرون کشید و به حیاط رفت. با آن چادر مشکی و صورت بی روح و بی آرایشاش، در چنین جمعیتی، زیادی در چشم بود. به طوری که با هر قدماش، چندین چشم پرسشگرانه نگاهش میکردند.
هنوز هم اکثر اقوام آرش، خبر نداشتند که او نامزدش بوده.
به در خواست هر دو خانواده، نامزدی آن ها فقط در حضور دو پدر و مادرشان به رسمیت شناخته شده بود. هر دو خانواده معتقد بودند تا بعد از آشنایی بیشتر خانواده ها با یکدیگر، این نامزدی رسمی نشود. و خب آنها هم میدانستند که خانواده ها از ته دل راضی نیستند و این ها همه بهانه بود تا کمی وقت بخرند.
به هر حال با تمام سختی ها، نامزد شدند. و البته به درخواست حاج بابایش، صیغهی محرمیتی در همان شب خواستگاری، بینشان خوانده شد تا به قول پدرش، نگاه آلودهای به یکدیگر نیاندازند.
چادرش را جلوتر کشید و از بین انواع تاج گل های گران قیمت و به اصلاح آنها، لاکچری عبور کرد. خودش را به قسمت خلوت حیاط رساند و روی تنه درخت بریده شدهای نشست.
دانلود رمان نجیب بیآبرو
دخترانی از تبار شیطنت | نرگس رضازاده کاربر رمان فور
رمان آوای قلب عاشقم | mobina..a کاربر انجمن رمان فور
رمان دیوارهای یخی | مهسا کدخدایی کاربر انجمن رمان فور