با ناراحتی کمی برنج برای خودم ریختم ترج یح میدم برنج خالی بخورم تااین خورشت بدمزه رو
بادیدن کوکو سیب زمینی ذوق کردم یه مقدار کوکو سیب زمینی برا ی خودم برداشتمو مشغول خوردن
شدم که بااحساس سنگینی نگاهی سرمو اوردم بالا بادیدن چشمای درشت مشکی مهراد غذا پرید
توگلوم لیلا برام اب ریخت وبهم داد یه نفس همه ابو خوردم سرمو انداختم پاین لعنت بهت فاطمه
معلوم نیست چجوری غذا خوردی که اینجوری بهت زل زده بود
دوباره بغض توگلوم نشست
اشتهام کورشد
بااخمای درهم لب زدم
دستت دردنکنه زن عمو خیلی خوشمزه بود
-نوش جونت ول ی توکه چیز ی نخوردی
-مرسی سیر شدم بااجازه
از جام بلندشدم ظرف غذامو برداشتمو وارد اشپزخونه شدم ظرف غذامو شستم وازاشپزخونه زدم
بیرون رفتم روایوون نشستم گوشیمو از جیب تونیکم دراوردم روشنش کردم رفتم تو موسیقی اهنگ
مهراب وپلی کردم
صدای مهراب ارامش تووجودم تزریق کرد
یه روز ی میاد که دیگه خیلی دی ره
روی تخت اسم مهرابو نوشتن
باالی تخت وایمی ستویو دستامو میگیر ی
درگوشم میگی کجا میر ی عشقم
دلت چجور ی میومد تو هرجمعی بودیم میگی فلانی به مانمیخوره امروز جواب ازمایشو دیدم خبرداری
توسرعشقت توموره نشد نشدکه بشه خیلی وقتاخیل ی چی زا خب نم یشه بعضی وقتا ادما م یشکنه
دالشون دقیقا شبیه سنگ توی شیشه گفتم بودم بهت ول ی کوگوش شنوا ریه هامو خالی کردن الوده
شد هوا خداحافظ اخری ن امیدزیرخاک خداحافظ روهمه دردای من دوا
برگردبه خونه برگرد
رمان خوبیه
پیشنهاد میکنم بخونین
عالیه تبریک به نویسنده🤩
Roman qashangi bud🌸👏
سه بار این رمان رو خوندم. عالیه عالی😍😍