چند روزی گذشت. هر روز تمرین سخت تر از روز قبلش میشد و حساسیت های مجید نسبت به کیفیت کار بالا میرفت. بعضی روزا حتی یه دور کامل هم نمیتونستیم تمرین کنیم. از بس که مجید روی قسمت های مختلف مکث میکرد و میگفت: تا این قسمت خوب از اب درنیاد،بقیه ی کار رو نمیزنیم. هرچی پیش میرفتیم ساعت تمرین بیشتر و وقت استراحت کم تر میشد. بعضی وقتا بچه ها میگفتن: اَه…خسته شدیم… مجید تو رو خدا یه ذره استراحت کنیم. و مجید در جواب میگفت:نه،وقت نداریم. بعد هم با صدای بلند میگفتیم: بابا این چه پایان نامه ایه؟…اصلا نخواستیم… پایان نامه نخاستیم… به درک… هرچی میخواد بشه،بشه…
درسته شش ماه تا اجرا فرصت داشتیم،ولی هنوز کلی مشکل توی کارمون بود که باید دونه به دونه حل میشد. حتی تعطیلاتون هم به هم ریخته بود. ما جمعه ها میرفتیم سر تمرین. ولی در عوض شنبه ها تعطیل بودیم. اون مجید شنبه هر هفته باید میرفت دانشگاه و گزارش اون هفته رو به استاد مشایخی میداد. گروه هم بدون مدیر گروه نمیتونست تمرین کنه. به خاطر همین به جای جمعه و شنبه را عوض کردیم. ولی بیچاره مجید. حتی یک روز هم نعطیل نداشت. کل هفته رو که باید میومد سر تمرین،شنبه ها هم که تعطیل بود باید می رفت دانشگاه پیش استاد. گاهی وقتا منم باش میرفتم. اون روز هم یه روز شنبه بود. با مجید دم در دانشگاه قرار گذاشته بودم.