خدا می دانست اصلا طلا اسم دخترک بود یا نه
با خودش خیال کرد شاید مردجوانی که برای اروند ارم کار میکرد و بادیگارد ها آقا جاوید صدایش می زدند سرکارش گذاشته اما بعید بود
لاالهالااللهِ آرامی زمزمه کرد و بلندتر ادامه داد :
_ طلا نبود؟!
نیلوفر با صدایی لرزان زمزمه کرد :
_ طلا منم
مرد اخمکرد :
_ بیا جلو ببینم ، بیا تو نور .
دخترک که جلو آمد تیز خیره ی صورت گریم شده اش شد
چشمانش به نظر آشنا می آمد
همین چند دقیقه پیش در پارکینگ ورزشگاه با مردی دیدار کرده بود و حال تازه می فهمید چشمان این دختر رو به رویش شباهت عجیبی به چشم های اروند ارم دارد!
اروند که بعد از توضیحات و درخواستِ جاوید از مرد نظامی ، با بی حوصلگی جلو آمده بود و منتظر خیره اش شده بود تا بداند تصمیمش چیست
کمکشان می کند یا خیر
مرد قبول کرده بود
اروند ارم خواسته بود!
معلوم بود که قبول می کند…
دستی به سر تاسش کشیده و رو به جاوید پرسیده بود اسم و فامیل دختری که می خواهند چیست
و اروند قبل از جاوید جواب داده بود
” بگو طلا ، خودش می شناسه! “
چرا هرچی میگردم لینک دانلود رو پیدا نمیکنم لطفا راهنمایی کنید
سلام رمان به صورت انلاین در کانال تلگرام نویسنده گذاشته میشه
سلام میشه کانال تلگرام نویسنده و بدین
سلام میشه کانال تلگرام نویسنده و بزارین ممنون
سلام
میگید آنلاینه لاقل لینک چنل تلگرامشو بگید خواهش میکنم 🥲🥺