بغض کرده به زیر زمین رفتم.
یادم است خودش چند بار دم در آمد و غذا و میوه آورد و پشت در گذاشت.
_ داری بزرگ می شی، چیمن. خوب نیست با لباس خیس اون جور بین پسر ها وول بخوری. اگر من متوجه خانم شدنت شدم، بقیه هم می شن.
آخرین بار که آمد، از پشت در همین را گفت و رفت.
بماند که از خجالت تا صبح بیرون نرفتم.
حتی مانیا هم که آمد محلش ندادم.
_ به بابا مسعود گفتم عمو دعوات کرد، چیمن. مامانمم گفت عمو نباید جلوی بقیه می گفته. اینا رو از پشت در گوش دادم، بیا بیرون دیگه.
این که آقای میم را دعوا کرده بودند کمی راضیم کرد.
اما هیچ چیز آن نفرتی را که از او به دل گرفته بودم را از بین نمی برد.
_ چی می نویسی، دلبرجان؟
از تخت بیرون آمده، رنگ و روی زردش من را می ترساند.
دفترم را می بندم. نمی خواهم ببیند.
_ چرا از تخت بیرون اومدین؟ با من بیاین باید دراز بکشین.
ابرو های پرپشتش در هم می رود.
_ من بچه نیستم، چیمن. حالم خوبه.
دست زمختش را میان دستان کوچکم می گیرم.
قهر کرده که چرا جواب سؤالش را ندادم.
_ معلومه که بچه نیستین، جان چیمن استراحت کنین.