با احساس سر شدن صورتم از صدقه سری آب یخ “هینی” کشیدم و چشم باز کردم.
خودم را در مکانی ناآشنا دیدم. مقابل مردی مو بلند، با چشمانی درشت و همین طور وقیح و سطل به دست.
تنم از نگاه بی شرمانه اش یخ زد! درک وقایع دور و برم برایم کمی سخت بود.
به شدت گیج می زدم. از اثرات اتانولی بود که استشمام کرده بودم. این را مطمئنم!
لبخند زشت و ترسناکی زد که ردیف دندان های سفیدش به نمایش گذاشته شد:
– ببخشید مادمازل می دونم استقبال خوبی نبود ولی شما ببخش! شنیدم دل بخشنده ای داری!
با شنیدن حرف هایش مغزم از آن حالت منگ بیرون آمد و با پردازش اطلاعاتش
بی مهابا بیب بیب آلارم هایش را شروع کرد. من در این دخمه چه می کنم؟ برای لحظه ای پشتم از فکری که کردم، لرزید!
مردک روبه رویم دوباره با تمسخر گفت:
– آخی هنو نمی دونی کجا هستی؟ عزیزم. نازی!
و تا وقتی به خود بجنم گونه ام را نوازش کرد! با این حرکتش آلارم های مغزم تبدیل به آژیری گوش خراش شد و داد زدم:
– گمشو کنار! به من دست نزن.
خوب بود
عالیییی لطفا رمان های بیشتری از این نویسنده بذارین
خیلی خیلی خوب بود🥺😍
خوب بود
عالی خیلی لذت بردم
خیلی خوب بود حتما حتما بخونین پشیمون نمیشین
رمان قشنگی بود
محشر بود