با شنیدن اسمم، دل از دفتر خاطرات کوچیکم کندم و نگاهم رو به چهره اش دوختم. سارا بود؛ با همون لپ های قرمزش نفس زنان گفت:
_زود بیا. خانم مددی کارت داره!
سری تکون دادم و دوباره به دفترم خیره شدم. زیر لب نوشته ام رو زمزمه کردم:
_ هجده سالم شد… هجده سالی که بدون خانواده ام گذشت و حالا باید یه زندگی جدید رو شروع کنم؛ زندگیای که سر تا سر اون تنهایی و بی کسی موج می زنه. بعد از این باز هم من می مونم و من… منی که باید به سمت سرنوشتم برم؛ سرنوشتی که از آخرش خبر ندارم!
دفتر رو بستم و روی میز کوچیکم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خانم مددی حرکت کردم. تقه ای به در زدم و با شنیدن بفرمایید، به داخل رفتم. طبق معمول پشت میز بزرگ قهوه ای رنگش نشسته بود؛ نزدیک تر رفتم و رو به روش ایستادم. خانم مددی با چهره ی چروکیده اش که از هر چین و چروکش می شد به تجربیات و سختی های زندگیش پی برد، با مهربونی به صندلی اشاره ای کرد تا بنشینم؛ سر تکون دادم و نشستم. انگشت هاش رو در هم گره زد و گفت:
_ خب آرمیتی جان، خودت خوب می دونی که امروز چه روزیه!
خیلی قشنگ بود
عالی بود
عالی
خیلیییییییی قشنگ بودددددد
عالی بود چندین بار خوندمش
به شدت پیشنهاد میشه😍😍
محشر بود😍👏🏻👏🏻
خیلییی خوب بود😍😍
خیلی قشنگ بود از خوندنش لذت بردم😍🥺