قاصدک چرخ نزن ناز نکن لعنتی.
دستت را در دست باد دادهای و با معشوقهات در هوا می رقصی بدون این از حال من با خبر باشی.
یادت رفته من تو را به عشق خبری از او به دست باد دادم.
قاصدک من که به خط و خبری از او قانع بودم چرا حالا که آمدهای، خبرت را فراموش کردهای؟
آه، قاصدک بیخبرم حالا که در بی خبری میسوزم قسم به خود خدا که به تاوان خاکستر شدنم تمام قاصدکها را به آتش خواهم کشید.
بخشی از رمان:
لبخندی به تصویر کج و کوله شدهی خودم که روی لیوانهای بلوری افتاده میزنم.
خوشحالم،حتی میشه گفت خوشحال تر از همیشه، شاید هم خوشحال تر از تمام مهمونهایی که امشب مقابلشون خم شدم و میونشون نوشیدنی و کیک و شیرینی گردوندم.
همیشه جشن و پایکوبی رو دوست داشتم مخصوصاً این طور جشنها که صدای ولوم بالای آهنگ علاوه بر تن آدمها حتی دیوارها رو هم به لرزه در میاره.
خونه، مراسم، خوردنیها و حتی آدم ها.
با یاد جیغ و داد مهمونها و فریادهای دیجی لبخندم عمیقتر میشه.
یواشکی یه چند باری وقتی لامپ ها خاموش بود میون اونها استتار کرده بودم و تا اون جایی که جون داشتم جیغ کشیده بودم و چند باری هم با وجود کفشهای پاشنه بلندم بالا و پایین پریده بودم.
خوب بود، من دوستش داشتم
عالی
ارزش خوندن داشت من لذت بردم👍🏻
عالیییییییییییی
محشره بود حتما بخونین
بدک نبود
از نظر من که عالی بود
خوب بود
رمان متفاوتی بود