نفس خسته ام را فوت کرده و مقنعه را از سرم بیرون و دستی بر موهای اشفته ام کشیدم:
– فسقلی چی ..!؟
مادرم راه اشپزخانه را در پیش گرفت و گفت:
– مثل همیشه نهارشو ک خورد خوابش گرفت،خوابیده.!
در پی حرف مادرم به سمت تنها اتاق خواب کوچکی ک در خانمان
بود رفتم،در اتاق را اهسته تا نیمه باز کرده و به خواهرم نگاه کردم
غرق در خواب و سرش بر روی پالشت بود.
صورت گرد و سفیدش در خواب مانند فرشته ها مظلوم و معصوم به نظر میرسید
لبخندی زدم و به سمتش رفتم، ملافه ی قدیمی اما تمیزی بر رویش کشیدم و دوباره از اتاق خارج شدم.
در همین منوال مادرم هم سینی به دست به سمتم امده و درحالیکه سفره ی کوچکی را روبرویم پهن میکرد ،وسایل درون سینی را بر رویش چید و خودش سر حرف را باز کرد:
_ خب عمو فرهاد چیزی نگفت!؟
نگاهم همچنان خیره به دستانش بود که وسایل را جابجا میکرد و لرزش محسوسی داشت…
لرزشی ک برایم خاطرات تلخی را زنده میکرد..
عصبی از دیدن لرزش دستانش بشقاب را از جلویم پس زدم و با اشاره به آن ها گفتم:
– چرا دستات میلرزه مامان…!؟
سَرِ به زیر افتاده و سکوت طولانی اش تقریبا همه چیز را برایم روشن کرده بود پس گفتم:
حتما بخونین رمان دوست داشتنیایه😍
عالی~__~