خواست با مشت بکوبه تو صورتم، پوزخندی زدم و جا خالی دادم.
من از شایان تَر و فرز تر بودم، ریزه بودن هیکلم همیشه این جور مواقع به کارم میومد.
پاشو بلند کرد که بکوبه توی گردنم که در کسری از ثانیه پاشو گرفتم و باعث شدم تلو تلو بخوره و هم زمام پامو بلند کردم و با یه چرخش کوبیدم تو چونش!
عقب عقب رفت و خورد به رینگ. از فرصت استفاده کردم و یه مشت دیگه کوبیدم توی گونش توی یه حرکت زدمش زمین!
قهقهه ام بلند شد و به شایان که روی زمین نفس نفس می زد نگاه کردم!
جدیدا بعد از پنج سال می تونستم شایانو… استادمو… بزنم و شکستش بدم!
دستمو گرفتم طرفش و با پوزخند گفتم:
-عیب نداره. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!
دستمو گرفت و با کمکم از جا بلند شد و گفت:
-گاهی وقتا نمیتونم باور کنم تو همون دختر ریقو و استخونی ای بودی که اومدی پیشم و با گفتی بهت یاد بدم مبارزه کنی.
فَکم از یادآوری اون روز مبقبض شد و لبخندم محو.
لعنت به اون روزا، اون سالها، لعنت به اون ساعتای کذایی.
به شایان پشت کردم و از لای طنابای رینگ رفتم اون طرف و پریدم پایین.
خودمم اگه می خواستم اون دوران تخمیو فراموش کنم بقیه نمیذاشتن.