سرم رو روی بالش گذاشتم و آروم آروم اشک ریختم؛ در که اتاق زده شد سرم رو بلند کرد:
– بیا داخل.
اشکم رو پاک کردم:
– خانم؛ آقا میخوان شما رو در اتاقشون ببینند.
– الان میآم.
بعد از رفتن خدمتکار روبه روی آینه ایستادم؛ اشکهام رو پاک کردم و آرایشم رو ترمیم.
از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق آقا بزرگ رفتم؛ در رو زدم و بعد از گفتن بیا داخل وارد اتاق شدم.
بدون هیچ حرفی روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم:
– میشنوم.
با لحن خُشکی که سالهاست میشنوم گفت:
– تو خودتت بهتر میدونی واسه چی اینجا هستی؛ رضایتت رو برای ازدواج مجدد مهران اعلام کن.
با صدایی که از عصبانت میلرزید گفتم:
– چرا میخواین زندگی من رو خراب کنید؛ شما سه تا پسر دیگهام دارین از اونها بخواین که براتون نوه پسر بیارین.
– اون سه تا بخوان ازدواج کنند من زنده نیستم.
از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم:
– باشه رضایت میدم ولی اگه ذرهای پهش خدا ارزش دارم؛ آرزو میکنم تمام بچههات صاحب پسر بشن و تنها دختر این عمارت سمر باشه.
این رو گفتم و از اتاق خارج شدیم.
در اتاق سمر رو آروم باز کرد؛ دیدم مداد شمعی توی دستش و سرش رو روی میز کوچیک آبی رنگش گذاشته، دستی به سرش کشیدم که بلند شد و خودش رو توی بغلم انداخت:
– مامان.
خیلی خوبههههههههههه
محشرههههههههه
خیلی خیلی زیبا🌹پیشنهاد میکنم بخونین
خوب بود