یک لبخندی هم بر ل*ب داشت وای چال لپ داره چه بامزه موهاش هم مردونه کوتاه
شده چشماش هوم فکر کنم قهوهای یه ولی روشن. چرا فکر کنم چون هنوز
چشماش و خوب ندیدم . داشتم آنالیزش میکردم که یکدفعه بر گشت طرف من و
با همون لبخند گفت: شما خوب هستیبد هستی خانوم
ای خاک این که من و میشناسه منم گه میخ صورتشم، به سختی چشم گرفتم و
گفت مبله ممنونم، شما خوب هستید
مامان گفت:پس خانواده کو آقا سعیدتشکر
-هر طور میلتونه عمو جاننه عمو جان ، خودمون میریم کنارشون که دلم برای بابات لک زدهکمی جلوتر نشستند الان صدا شون میکنم
خانواده ما بعلاوه سعید به طرف میزی رفتیم .روی اون میز سه تا خانوم و دو تا آقا
نشسته بودن، خانوما دو تا جوان و یدوونه هم سن مامان بود ولی جالب اینجاست
هر سه چادری بودن و حجاب خاصی داشتند و آقایان یکی جوون و اون یکی هو
همسن بابا بود ولی کمی موهاش کم پشت بود بهش مییومد که خیلی مهربون
باشه. رسیدیم بهشون همین که آقاهه به سمت ما بر گشت و بابا رو دید از جاش
بلند شد و یه قدم جلو اومد و همدیگه رو محکم ب*غ*ل کردن. همه هم داشتیم به
این دو نگاه میکردیم همدیگرو بوسیدن و دوبار ه همدیگرو ب*غ*ل گرفتند. بعد چند
دقیقه که همدیگرو چلوندند تازه متوجه ما شدند با مامان سالم و علیک کردو به
طرف من برگشت گفتسالم هستی عمو ، خوبی، هنوز اوکالت دوست داری عمو
همه با این حرفش خندیدند بجز خودم، تو دنیای دیگه داشتم سیر میکردم ، اینکه
این کیه از کودکی من خبر داره همه هم منو میشناسن، ولی من شناختی روش
ندارم
ولی با این حال یک لبخند کوچک زدم و گفتم ممنون
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
خیلی خوبه🤩
عالیهههه😍😍😍 به همه پیشنهادش میکنم
خیلی عالی! خسته نباشید میگم خانم آقاجانی
رمان قشنگی بود واقعا
خیلی رمان زیباییه. قلم نویسنده خیلی خوبه