این را خوب یاد گرفته بودم؛ آدمها ارزش التماسکردن ندارند!
هرگاه التماسشان کنی، خود را خدا میپندارند!
پس باید راهحل آخرم را رو میکردم. مظلوم نمایی در مقابل او فایدهای نداشت!
_ اوکی. مشکلی نیست! ولی امیدوارم تو این موقع از سال که همهی شرکتها جذب نیرو کردن، بتونین یه طراحِ حرفهای گیر بیارین!
و با بدجنسی اضافه کردم:
_ در غیرِ اینصورت، به شرکتتون لطمه میخوره!
بدون توجه به صورت درهم و عصبانیاش، با پوزخندی کمرنگ رویم را برگرداندم و پس از خارج شدن از اتاق، در را محکم بههم کوبیدم!
من سامیارِ سلطانی را میشناختم!
او برای کارش، کم نمیگذاشت.
من نیز فرصتی نبودم که بتواند بهراحتی از دستم بدهد.
وارد اتاقم شدم.
به سمت میزم رفتم؛ تمام مداد ها، خودکار ها و وسایل شخصیام را از روی آن جمع کردم و درون یک ساک قرار دادم.
کیفم را از رخت آویز برداشتم.
تازه دو هفته بود که به اینجا آمده بودم، برای همین وسایل زیادی نداشتم.
میدانستم در این وقت از سال، نمیتوانند یک طراحِ حرفهای پیدا کنند. من نیز از این ضعف خوب استفاده کردم!
با خود زمزمه کردم:
“تو من رو از دست نمیدی سامیار سلطانی راد.
حتی اگه عقلت اجازه موندن من رو نده! عشق به شرکتت، نمیذاره از اینجا برم!”
از اتاق خارج شدم، منشی با دیدنم تعجب کرد و با لحنی سوالی پرسید:
_ جایی میرین خانم صدر؟ چیزی شده؟
لابد از اینکه وسایلم را باخود میبردم متعجب شده بود.
لبخندی زدم و باکمالِ خونسردی گفتم:
_ خیر. اتفاقی نیفتاده. فقط قرار نیست دیگه همکاریمون ادامه داشته باشه.
متعجب و با استیضاح پرسید:
_ خوب آخه چرا؟
لپم را از داخل گاز گرفتم و با مکث ل*ب زدم:
_ طراحهام به تایید نهایی نرسیدن!
وا رفته گفت:
_ واقعا؟
ل*ب روی هم فشردم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم.