پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهی را به بیرون انداخت. هاشم بود، پسر یازده ساله طلعت که اسپند دودکن به دست، کنار ماشین شانسی بلند مشکیای ایستاده بود.
لبخند گشادی زد و سرش را از بین پنجره و صندلی راننده، جلو برد.
– این شیشه چطوری پایین میره؟ بیارش پایین.
مرد راننده هنوز تحت تاثیر تهدید به مرگش و آن چاقو بود. سریع اطاعت کرد و پنجره را پایین کشید.
فریسا سرش را از شیشه بیرون آورد. دو دستش را داخل دهانش گذاشت و سوت بلبلی زد.
– هاشم…
هاشم به طرف صدا برگشت. با دیدن فریسا چشمانش برقی زد.
دوان دوان به طرف فریسا آمد. سرما زمستان ر*حم نداشت. صورت هاشم هم سرخ شده بود و کاپشن و کلاه کهنهاش هم جوابگو سوز و سرما نبود.
– فری… اینجا چیکار میکنی؟
فریسا چشمکی زد.
– چطوری جوجه؟ اومدم سر بزنم به تو.
هاشم پس گردنش را خاراند.
– این ماشین کیه؟
سر میکشید تا با آن قد کوتاهش بتواند پشت سر فریسا را ببیند.
فریسا خودش را جلوتر کشید و راه دید او را بست. همین مانده بود با این مردی که حتی اسمش را نمیدانست، دیده شود و خبرش در محل بپیچد.
هاشم پسر خوبی بود اما دهنش چفت و بست نداشت. میرفت میگذاشت کف دست طلعت و آن هم که حکم بی بی سی تهران را داشت. خبر میرفت تا زری و یک ساعت بعد که او به خانه میرسید.
زری با دست و پای سِر شده نشسته بود وسط آشپزخانه و تا کار به پیرو پیغمبر و قسم و آیه نمیرسید، آرام نمیگرفت.
وای خیلی دوسش داشتم
نویسنده جان خسته نباشه🤩
عالییی بود مثل همیشه~_~
چجوری دان کنم؟
رمان در کانال نویسنده گذاشته میشه
رمانش انلاینه؟یاکامل شده
سلام رمان آنلاینه که در کانال نویسنده گذاشته میشه.