سعی کردم یکم آرامشم رو حفظ کنم، بدون این که نگاهش کنم لب تر کردم و با صدای لرزونی گفتم.
_آرتین، به قرآن فق..فقط می..می خواستم مامانمو ببینم…ب. خدا..
اون لحن آروم به یک باره فرو ریخت و با عربده ای که توی صورتم زد، کلا لال شدم.
_تو غلط کردی! مگه نگفتم خانواده بی خانواده. مگه نگفتم حق نداری از این جهنم بری بیرون! مگه نگفتم اگه از اعتمادم سو استفاده کنی میشم اون آرتینی که همتون ازش وحشت دارید؟ مگه نگفتم وقتی پای اون عقدنامه کوفتی رو امضا کردی دیگه همه چیو ازت میگیرم غیر از نفس کشیدنت! می خوای اونم ازت بگیرم؟ می خوای حق نفس کشیدنتم مال من باشه؟ نگفتم لازم باشه اینم ازت میگیرم؟
با مشت به دیوار کوب ی د و من از ترس چشم هام رو چند لحظه بستم.
_نگفتم؟
جرات نداشتم زبون باز کنم و جواب ی بهش بدم. بدبختی راست م ی گفت! آره گفته بود، گفته بود و
من نتونستم بار سنگی ن دلتنگی رو روی این دل بی صاحابم تحمل کنم.
👍👏
رمان قشنگی بود
عالیییی. به شدت پیشنهاد میشه