از پُشت یقه ام را میکشد و من ناخواسته جیغ میزنم…
مادرم در مطبخ فریاد میزند:
_بیار پایین صداتو سلیطه….در و همسایه بشنون میشیم سقز دهن کُبری…!
خودم را از زیر دستان جاهد بیرون میکشم و سمت مطبخ میدوم :
_گناه من چیه مامان…همش تقصیر جاهده…!
_خدا زلیلت نکنه جاهد …چیکار با این دختر داری…؟
جاهد با چشم غُره به دنبالم می آید و ابرو تکان میدهد که چیزی درمورد نامه نگویم:
_زبونش درازه…بهش بگو کوتاهش نکنه خودم با مقراض میبُرمش…!
برایش زبانم را درمی آورم که با مردمک های گشاد از خشم دنبالم میدود و مادرم همانجا با ملاقه اش سُراغ هردویمان می آید:
_های زلیل مرده…دختر مگه زبون درمیاره…؟بگم آقات که از حلقومت میکشه بیرون…
جورابم به تیزی کمد گیر میکند و با نخ کش شدنش ، آه از نهادم بلند میشود:
_اَه…ببینید چه بلایی سر جوراب نازنینم آوردین…فقط به خاطر یه زبون…!
جاهد از پشت موهایم را میگیرد:
_نبینم زبونتو دربیاری دختره ی بیشعور…میخوای حرف بی غیرتی پسرای آصید مَمَّد رو بندازی سر زبونا…؟؟
میچرخم و دندان هایم را در کف دستش فرو میکنم…
او با فریاد دور میشود و نامه اش روی زمین می افتد…
مادرم جلو می آید :
_ای زلیل بشی شیرین…دست بچه رو گاز گرفتی…؟
جاهد از همانجا خیره ی نفس نفس زدن من میشود:
_تو رو باید زودتر بدیم اون سیاوش بی عرضه ورت داره ببرتت…بیشتر بمونی چوِ رسواییمونُ تو محل میندازی…!
برق خباثتی در چشمهایم خانه میکند و زیر ل*ب زمزمه میکنم:
_چه بهتر که…