دانلود رمان سیب خونین ۱
دانلود رمان سیب خونین ۱
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
موهای بلند ساف نارنجی رنگش از زیر کلاه زرد رنگش روی هوا پخش شده بود و جلوی صورتش رو گرفته بود. و نمیذاشت چهره اون رو ببینم.
ولی یه چیزی توی درونم من رو مشتاق میکرد که چهرهاش را ببینم. انگار دختره رو میشناختم و حس آشنایی
اون دختره کنار یه درختی که کنارم بود ایستاد
و به یه شوالیه که داشت به سمت ما میاومد اون شوالیه هم مثل همه شوالیهها سر تا پا زره پوشیده بود و یک کلاهخود گذاشته بود و تمام صورتش رو پوشونده بود.
بی خیال شوالیه شدم و دوباره به اون دختر نگاه کردم مات و مبهوت بهش خیره شدم این دختر برام خیلی عجیب بود.
با اینکه بادی نمیوزید ولی موهاش روی هوا بود.
نمیدونم چرا نمیتونستم صورتش رو نمیتونستم ببینم.
همان طور که داشتم با تعجب دختره رو نگاه می کرد یهو صدای مامان رو از پشت شنیدم. که داشت من رو صدا میزد.
همین که به پشت سرم برگشتم تا منبع صدا رو پیدا کنم کل فضای آن جا عوض شدم.
دیگه خبری از دست سر سبز و باد خنک بهاری و خورشید نبود همه جا سیاه بود
یک نفر که پشتش به من بود مامان رو به سمت رودخونه هل داد و من با ترس صداش زدم و بدو- بدو به سمتش رفتم اما دیر رسیدم و نتونستم دست مامانم رو بگیرم و مامان توی آب افتاد.
او توی رودخونه پریدم و به سمتش شنا کردم هر چی سعی میکردم بهش برسم اما موفق نمیشدم
آب مامانم رو به پایین میکشید و اون رو از من دور میکرد
هرچی تلاش میکردم بهش نمی رسیدم پاهام رو محکم تر تکون دادم تا اینکه همه دوباره باز سیاه شد.
دوباره درد گردنم و کمرم شدت گرفت و از خواب بیدار شدم
چشمانم را باز کردم و خودم رو توی اتاق هتلمون پیدا کردم.
یک نگاهی به دور و بر انداختم همه پیشم نشسته بودند.
پاشا با خوشحالی گفت :
– تالیا دیدی این هیچیش نمیشه این دختر برادر زاده خودمه مثل من نه تا جون داره
چشمم به تالیا افتاد که داشت اشکهاش رو پاک میکرد با ناراحتی گفت:
– تو رو خدا دیگه این کارها رو با من نکن من دیگه نمیتونم یکی رو از دست بدم
من با آه ناله گفتم:
– نترس من هنوز کلی کار دارم.
بعدش با ناراحتی ادامه دادم:
آخ این گوشیم رو پیدا نکردید
همگی همزمان یک نه گفتند دیگه بیخیالش شدم
همزمان- انگلستان
ناشناس
چشمهام رو باز کردم هنوز نفس- نفس میزدم و نفسم بالا نمیاومد تمام بدنم سرد شده بود ولی پر عرق شده بود نمیدونم اونی که الان دیده بودم رویا بود یا توهم
از وقتی که تبدیل شده بودم هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم.
با صدای بلندی داد زدم:
– هانا کجایی؟ زودتر بیا اینجا؟
اون یه دختر اصالتاً ایرانی بود که توی جنگ جهانی دوم پیداش کردم با اینکه ایران اون زمان توی جنگ شرکت نکرده بود ولی مردمش دچار کمبود غذا شده بودند و از بدبختی جنگ بیبهره نبودند هانا دختر ضعیفی بود ولی شجاعتی جرعتی که برای حفاظت از جنازه مادرش نشون داد من رو شیفته خودش کرد. و اون رو به خواهر خواندگی قبول کردم. و اسمش رو از هانیه به هانا تغییر دادم
هانا بدو- بدو با ترس خودش رو به اتاقم رسوند و رو به روی من زانو زد و گفت:
– داداش لرد چه اتفاقی افتاده؟
من با صدای کنترل شدهای گفتم:
– با چند تا از آدمهات برو در مورد تناسخ تحقیق کن. بفهم آدمهایی که تناسخ کردن چه جوری هستند چطور میشه نسخه تناسخ یافته کسایی که قبلاً مردن رو شناسایی کرد.
این قضیه خیلی مهمه برای گرفتن اطلاعات از بهترین افرادت استفاده کن و از جادوگرهایی قدرتمند کمک بگیر
هانا که اصلا انتظار همچین دستوری از من نداشت گفت:
– میتونم بپرسم چرا یهویی مشتاق شدید در مورد تناسخ آدمها بدونید
من با ناراحتی گفتم:
– نمیخوام بهت امید الکی بدم ولی اگه حدسی که من میزنم واقعی باشه میتونم کاری کنم خون آشام به معنای واقعی شکست ناپذیر باشن نه سیر نه چوب و نه هیچ طلسمی نمیتونه ما رو شکست بده اما زیاد بهش اطمینان ندارم.
آلما
فردای اون روز با اولین پرواز برای کشتن یک خون آشام به سوئد اومدیم.
جای زخمم چنان درد نداشت و می توانستم تحمل کنم اما پاشا بهم اجازه نداد این دفعه توی شکار خون آشام دست به یه کاری بزنم.
توی سوئد هم مثل همیشه یه هتل رزور کردیم
این دفعه وضع هتلمون نسبت به قبل خوب بود یه اتاق هال و آشپزخانه جدا و دو اتاق با تخت دونفر کمد و آینه و کلی وسایل رفاهی دیگه داشت.
همین که اتاق رو رزور کردیم من مستقیم به اتاق مشترک خودم و تالیا رفتم و لباسهای بیرونم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم قدی کنار در ایستادم و نگاهی به بخیه روی گردنم جلوی آینه قدی که روی در کمد وصل شده بود انداختم.
همون طور که داشتم گردنم را چک می کرد خطاب به تالیا گفتم:
– ما شکارچی ها هم مثل گرگا سریع هستیم و کنترل ذهنی اونا روی ما تاثیر نداره و نامرعی بشن اونا رو میبینم زخمهامون زود خوب میشه تو مطمئنی ما گرگینه یا جادوگر نیستیم.
تالیا همون طور که داشت با گوشیش بازی میکرد گفت:
– نه من مطمئن هستم که شما گرگ نیستید و فقط نسبت به انسانها جسم برتری دارید
من با کلافگی پرسیدم :
– پس این ژن مشکوک چیه که توی کل خاندان جهانبخش چند ساله که بینمون چرخیده و این کارا باهامون می کنه و باعث شده ما فرق داشته باشیم.
تالیا یه مکثی کرد و بعدش گفت:
– دقیقاً نمیدونم ولی میدونم این ژن گرگینه نیست چون میدونم گرگها با کشتن خون آشام هم نفرینشون فعال میشه و شبا تبدیل میشن.
من همیشه شنیده بودم که خاندان پدریش یعنی جهانبخش قدرت جسمی بالا داره و قابلیت درمانی فرا انسانی دارن اما باورش برام کمی سخت بود تا اینکه امروز اون رو با چشمهای خودم دیدم و بهش ایمان آوردم.
و همین باعث شده که این سوال دائماً توی ذهنم بپیچه که من واقعا چی هستم و کی هستم.
چطوری این قدرت به اجدادم و به من رسیده نکنه یه وقت این قدرت خطرناک باشه.
به پیش پاشا روی مبل نشسته بود و در حال تیر کردن نیزکهایش بود رفتم.
شاید او جواب سوالهایی که ذهنم رو درگیر و نگران کرده بدونه
کنارش روی زمین نشستم و یک چاقو برداشتم و مشغول تیز کردن نیزکها شدم و همین طور که سرگرم تیز کردن نیزکها بودم پرسیدم:
– عمو تو میدونی این قابلیتهای زود درمانی چطوری بهم به ارث رسیده؟
پاشا بسیار کوتاه و خلاصه جواب داد:
– از بابات.
با کلافگی دوباره پرسیدم:
– بهم بگو چطوری به جدمون این قدرت عطا شده و از اونا بهمون به ارث رسیده.
پاشا شروع به تعریف ماجرا کرد:
– دقیقاً نمیدونم اما یه چیزهایی شنیدم که ما جهانبخش ها یه ژن مشترک توی خونمون داریم که بهش کیمبا میگن.
کیمبا یعنی مخلوط علم شیمی با جادو هستش. و جهانبخش جد بزرگمون که الان اسمش به عنوان نام خانوادگی همه ما توی شناسنامه هست چندین سال پیش به همراه شاه عباس هند رفته بود.
اونجا یکی از رهبران دینی یه فرقه که فکر کنم سامامبا بود با شاه عباس پیمان صلح میبنده و شاه عباس ازشون پول میگیره و زیاد با خزانه و معابد اونها کاری نمیکنه
و همچنین سامامبا میفهمه که جهانبخش یه شکارچی هست و سعی میکنه خون آشامها رو نابود کنه. ولی چون زیادی سریع نیست بیشتر وقتها تا مرگ پیش میره.
یه قراردادی میبنده که براش یه معجون بسازه تا این قدرتها رو بهش و به فرزندانش بده اما در قبالش با دخترش ازدواج کنه تا حدودی با ایران بتونه صلح داشته باشه.
همون طور که دستم رو را زیر چونهام گذاشته بودم و غرق شنیدن داستان بودم با تموم شدنش با ذوق زدگی گفتم:
– چقدر جالب! یعنی یه رگ هندی هم داریم؟
پاشا همون طور که داشت نیزکها رو تیز میکرد گفت:
– نه اون هندی زن دوم پاشا بود ما از نوادگان زن اولش زهرا خاتون هستیم.
در این لحظه گوشی پاشا رنگ خورد.
گوشیش رو برداشت و توی گوشش گذاشت و گفت:
– الو؟
یه نفر پشت تلفن چیزهایی به زبون ترکی گفت اوایل کمی اخمهای پاشا در هم رفت و یکم نگران شدم که اون آدمی که پشت خط بود چی بهش گفت اما چون صداش ضعیف بود نتونستم بفهمم چی گفت.
بعدش پاشا با لحن کنترل شدهای جواب داد.
– آلما چیزیش نشده گوشیش گم شده اگه میخوای بیا باهاش حرف بزن.
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان سِر سِحر | EL کاربر انجمن نودهشتیا