برشی از متن رمان
مداد رو میچرخوندم و فارغ از دنیا زل زده بودم به ساعت و نمیدونستم چرا تغییر نمیکنه؟
پوفی کردم و زل زدم به استاد، نمیدونستم استاد دقیقا داره چی میگه اما میدیدم که لب هاش داره تکون میخوره!
بالاخره کلاس تموم شد، با عجله بلند شدم و از کلاس زدم بیرون، همینطور که میدویدم به این فکر میکردم که میتونم از پس این تحقیق لعنتی بر بیام یا نه؟!
_ تاکسی!
سریع پیاده شدم و به سر در جایی که کار میکردم خیره شدم.مجله… بدو بدو داخل شدم و با سلام و علیک سر جام نشستم.
_ خانم روحی!
سرم رو آوردم بالا و با تعجب به آقای حسامی خیره شدم که داشت با عصبانیت نگاهم میکرد!
_ بله آقای حسامی؟
_ چرا تاخیر دارید؟
_ بخاطر دانشگاه؛ واقعا شرمنده!
_ من نمیتونم هر روز با شرمنده گفتن شما کنار بیام، لطفا اگه صلاحیت این شغل رو ندارید استعفا بدید، وگرنه خودم شما رو اخراج میکنم!
آروم باش رها! آروم! دستامرو مشت کردم و داد زدم:
_ کارِت با این حقوق بیخودت ارزونی خودت!
***
هوف! از اینجا هم بیرون انداختنم! عالی شد حالا دیگه باید از کجا خرج مادر مریضمرو دربیارم! آخه یه دختر ۲۱ ساله دغدغش باید چی باشه؟! اوج دغدغه من باید الان لاک ناخنام باشه نه اجاره و قسط و وام و خرج بیمارستان!
سرمرو تکون دادم و شماره سامان رو گرفتم، بعد از دو بوق سریع جواب داد:
_ نمیتونستی جلوی اون زبونترو بگیری؟
_ سامان حوصله نصیحت ندارم!
_ آخه من الان کار واسه تو از کجا جور کنم؟
خوب بود