دانلود رمان سرسخت
دانلود رمان سرسخت
نام رمان: سرسخت
نویسنده: لیلا
ژانر: عاشقانه
خلاصه دانلود رمان سرسخت:
داستان از جایی شروع شد که به خودم اومدم و دیدم قهرمانی ندارم تا وقتی کابوس میبینم، بهش پناه ببرم و اون مثل کوه پشتم باشه. مامان نبود بابا خودش کابوسم شده بود!
من مقاومت کردم در برابر پدری که حال خودش هم دستش نبود اما… دانلود رمان سرسخت
بخشی از رمان دانلود رمان سرسخت:
دانلود رمان سرسخت_دنیا پیش چشمانم سیاه شد. بی رحمانه دستهای ظریف و بی جانم را گرفته بود و مثل حیوانی درنده وجودم را می درید
دیگر حتی نای التماس کردن هم نداشتم فقط اشکهایم بودن که ثابت می کردن چه زجری را تحمل می کنم
چی می شود که یک آدمی مانند کفتاری حریص چشمش به مال دیگران است ؟
چه می شود که یک آدم به خودش اجازه می دهد تا دیگران را نابود کند به خاطر چند دقیقه لذت خود! ،
بر سر من چه خواهد آمد ؟
فکرهایی بود که دائم در سرم می چرخید سرش را بلند کرد و با همان چشمهای خما*ر و لبخند کثیفش در چشمانم نگاه کرد و گفت
-دختر اون اشکهای بی صاحابت رو پاک کن دختره ****
عوضش کاری کن من لذت ببرم هم خودت،،
دیگه کسی نمی تونه نجاتت بده پس انقدر تقلا نکن اون وقته که سگ بشم و جور دیگه باهات تا کنم ..
حرف میزد و من فقط در بحر آن یک کلمه رفتم که گفت دیگر کسی نیست که کمکم کند!
یعنی واقعا او خدا را فراموش کرده بود یا خدا من را فراموش کرد ؟
دوباره خواست هجوم بیاورد سمت صورتم دستانم آزاد شده بود و با آن ها خواستم مانع شوم که دوباره او پیروز شد ،
ولی بلند شد و زیر ل*ب زمزمه کنان گفت
-باید تمومش کنم همین الان، دیگه طاقت ندارم
فهمیدم منظورش چه بود بدنم به لرزه افتاد دوباره ل*ب هایم برای التماس از هم باز شدند ولی او بی اهمیت به من و حرفهایم بلند شد
نگاه ترسانم به او بود که جیغ بلندی زدم و چشم هایم را بستم
صدای باز شدن در را شنیدم و بعد از آن صدای آخ گفتن همین مرد که می خواست شرفم را بگیرد
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد مرد سرش را گرفت و کنار من روی زمین افتاد ، با ترس از جایم بلند شدم و
با دیدن سر خونی آن مرد هینی از ترس کشیدم و از او فاصله گرفتم
یک آن به خودم آمدم چه کسی این کار را کرد ؟
آنقدر قضیه سریع اتفاق افتاد که من حتی حواسم نبود که نگاهی غمگین بر روی من است سرم را بلند کردم و صاحب آن نگاه ها را دیدم خودش بود ولی او که ..
نمی دانم چه شد که به سرعت از جایم کنده شدم و در کسری از ثانیه خودم را در بغلش انداختم برای اولین بار مرا پذیرفت ،
برای اولین بار اجازه داد تا در آغوشش بگریم ،باورم نمی شد که بابا برای نجاتم بیاید
متوجه لرزش شانه هایش شدم متعجب و آرام از او جدا شدم که ناممکن ترین چیز را دیدم اشکی که از چشم هایش روانه شده بود ،
این ها یعنی اثرات آن لعنتی بود یا واقعا پدرم داشت برای من گریه می کرد ؟یا شاید هم برای کیف و حالی که از دست داده بود ،
نمی دانم هر چه بود دلم طاقت نیاورد دستم را به سمت صورتش بردم و اشک هایش را پاک کردم
دانلود رمان سرسخت
پیشنهاد رمان فور:
https://novelfor.ir/?p=1341
لینک کوتاه مطلب: