عدش چشمهاشو بست و تو دلش گفت خدایا ازت ممنونم یه وقت نشه از خواب پاشم و ببینم که همه یه رویایه شیرین بوده
بزار یکم تو این خوشبختی غرق بشم و بعدش جونم رو بگیر
حتی اگه تا آخر عمرم نتونم کنارش سر پا بایستم و بغلش کنم بازم راضیم به این همه خوشبختی …….
ناریا آروم ویلچرش رو بحرکت در آورد و باهم به سالن رفتند مدتها بود که صدرا با ثروتی که مادر در اختیارش گذاشته بود برای معلولین و کسانی که میتونستن
یه کاری انجام بدن یه کارگاه بزرگتر راه اندازی کرده بود اون با این کار ثابت کرد میشه خوشبختی رو تقسیم کرد اگه حتی دورتر از دستها مون هم باشهیه روز ساکت و تنها گوشه ی حیاط نشسته بود
زمانی که هنوز خوشبختی پاشو به زندگیش نگذاشته بود بیشتر اوقات منتظر بود و چشم براه که دانا بیاد و بهش سر بزنه
اون روز دیر کرده بود .ناریا بیشتر وقتها اونو میاورد و خودش تو حیاط چرخی میزد تا پدر و پسر با هم خلوت کنن
بد نبود
aliiiiiiiiiii bod
خیلی قشنگ بود. حتما بخونین ارزش داره
بهترین بود
ممنون از خانم صبوری بابت این رمان زیبا
رمان قشنگی بود به نویسنده خسته نباشید میگم
خیلی عالی بود ممنون از سایت خوبتون
بد نبود
بدک نبود