باز هم مثل همیشه خیره شده بودم به تابلوعکسی که روی دیوار اتاقم نصب شده بود.
فقط نگاهش میکردم تا باز وجودم پرشود از آرامشی که چند سالی است که دیگر رنگش را هم ندیدهام.
به جایش بیخوابی و سردردهای شدید نفسم را بریده بودن و بیخوابیم را هیچ چیزی جز همین تابلو عکس، تسکین نمیکرد.
حتی پدرم که مخالف نصب این تابلو عکس بود دیگر حرفی از بردن آن به انباری نزده بود و شاید فهمیده بود که مسکن تمام دردهای دخترش همین مرد درون قاب عکس است.
آنقدر خیره میشوم به تابلو تا خوابم ببرد یک خواب عمیق و شیرین.
نمیدانم چند ساعتی خوابیده بودم؛ با صدای رویا که صدایم میکرد چشمهایم را گشودم و نگاهم به سمت در کشیده شد که بدون در زدن وارد شد.
– اِوا بازم یادم رفت در بزنم.
و بعد خودش صدای در را درآورد.
– تَقتَق سلام علمم خوابآلو وقت خواب؟
خمیازهای از سر خستگی زیاد که البته بخاطر خواب بود کشیدم و با لبخند محوی خواهری که قل خودم بود را نگریستم زیادی شبیه هم بودیم!
فقط آن موهای بلندش را پرکلاغی کرده بود و معتقد بود بهش میآید و من با موهای بورم و چتریهایم کمی متفاوت تر از او بودم.
– چیشده از اتاق من سردرآوردی نکنه راه گم کردی رویا خانم!؟
حالت بامزهی فکر کردن را به خود گرفت و بعد از کمی جمع کردن ل**بولوچش گفت:
بسیار رمان جذابی بود
پیشنهاد می کنم بخونید:)
Moscow was under construction not at once.