_میارمش سمان…به خاک پدر قسم میخورم ، میارمش برات…!
فروغ از جایش بلند شده و عصبی دستمالش را گوشه ای پرت میکند:چرا بهش قول الکی میدی…؟سه ساله در به در دنبالش گشتی و پیدا نشده…از کجا میتونی بیاریش…؟از کجا…؟
تنها چیزی که میتواند راه اعصابش را در پیش بگیرد همین موضوع است…
مثل خوره مغزش را میجود…
نبضش را به حد انفجار میرساند…
و پوستش را به رنگ ارغوان سرخ در می آورد…
_پیداشون کردم…!
جمله در گوشهای فروغ زنگ میزند…
چشمهایش بی حرکت و ثابت میمانند…
سمانه کماکان به همان نقطه ی نامعلوم خیره مانده است…
فروغ حال خراب پسرش را خوب میشناسد…
خشم فرو برده اش را خیلی خوب میتواند ببیند…
و نبض شقیقه ای که گرومب گرومب ضرب میزند…
_کجان…؟
نفسش از هیجان بند آمده است…
سردار پیدایشان کرده بود…
سردار توانسته بود لانه ی آن سگ کثیف را پیدا کند…
سکوت سردار کلافه اش میکند تا قدم های بی تابش را سمت صندلی سمانه بردارد:کجان پسر…؟بگو حقشونو میزاری کف دستشون…بگو که روزگارشونو سیاه میکنی…بگو از خون پدرتی و از اون عوضی ها انتقام میگیری… بگوووو…!
بازدم های سنگین سردار از بینی اش ، مثل آتش خارج میشوند…
این را از سالها قبل قسم خورده است…
دندان هایش روی هم قفل میشوند و چشمهای سرخش را به خواهر بیمار شده اش میدوزد:قسم میخورم…قسم میخورم یه جوری جیگرشونو آتیش بزنم که حتی اگر صدای فریادشون گوش همه رو کر کنه…هیچ احدالناسی نتونه به دادشون برسه…
بوسه ی عمیقی روی دست لاغر و استخوانی خواهرش میگذارد و همانجا برای بار هزارم ل*ب میزند:قسم میخورم…
و نگاه فروغ به برق مینشیند…
شیری که به این پسر مرد شده ، داده است حلالش باشد…
او قسم خورده است و هیچکس مانند او… روی قسمش نمیماند…